آموزشی ، مقالات برتر رایگان ، فن نویسندگی رمان

مقالات برتر رایگان ، آموزشی فن نویسندگی از اساتید رسمی و بنام

آموزشی ، مقالات برتر رایگان ، فن نویسندگی رمان

مقالات برتر رایگان ، آموزشی فن نویسندگی از اساتید رسمی و بنام

آموزش نویسندگی خلاق پرسش و پاسخ




  
سلام دوستان مینا اوخرایی براهنی هستم هجده ساله از خرم آباد لرستان. من توی یه وبلاگ آموزشی مطلب مفیدی یافتم و با اشاره به منبع مطلب براتون بازنشر میکنم بلکه مفید واقع بشه. 
خداحافظ دوستان همزبان من .
   مراقب بغل دستیاتون باشید...
}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{
 [¦][¦][¦][¦][¦][¦][¦][¦][¦][¦][¦][¦][¦][¦]

                   بازنشر
موضوع ؛ آموزش نویسندگی خلاق 
عنوان ؛ جلسه پرسش و پاسخ 1394/07/03 "16:45'  
_____________________ _________________ __
 • girls-shiraz نام کاربری 1394/07/03 •پرسش :      
      _با سلام . من بارها نتایج روزهای بیشمار زحماتم رو در قالب یک رمان دستنویس نزد اساتید نویسندگی بردم ، اما اونها حتی رمانم رو کامل نخوندند و بطور تصادفی یه ورقی رو باز کردند ، عینک زدند ، از بالای عینک یه نگاه عاقل اندر صفی به من انداختند ، یه نگاه هم به جملاتی تصادفی از وسط داستان و همون لحظه نوچ نوچ تاسف خوردند و گفتند ؛ (خانم شما که اینقدر علاقه داری و از زمان و انرژی خودت براش مایه میزاری پس چرا نمیری کلاس یا کارگاه داستان نویسی ، تا اصولش رو یاد بگیری؟ این رمان نیست. ، این افتضاحه ، اماتوره ، دلنوشته ست . این از یک اثر ادبی به دوره. )
سوالم اینه که ایا استاد ، شما و هم قطاران تان در چند جمله ی تصادفی از دل قصه ی من ، آیا عکس سی تی اسکن مغز میبینید که مثل دکترها چنین عکس العملی نشان میدهید؟ البته آقای شهروز براری صیقلانی بطور نوعی گفتم شما!، وگرنه به هیچ وجه چنین رفتاری را از شما شاهد نبوده ام. "16:54' 
______________________________________
}{¦}¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{
   «شهروز براری صیقلانی» 1394/07/03 *پاسخگوی کارگاه اموزش نویسندگی خلاق سطح مبتدی /،
 
__با درود و احترام. خدمتتان عارضم که بنده درک میکنم حس شما را . زیرا نتیجه ی روزها و یا ماهها انرژیو تلاشتان که بی شک از نظر خودتان و یا حتی فی الواقع زیبا بوده و دارای ابعاد و زوایای پنهان و کشف نشده ای از تعبیر زیبایی در هنرهای نوشتاری را در پستوی خود نهان داشته ، در لحظه ای کوتاه به امتداد چند جمله ی تصادفی از صفحه ای نامعلوم ، محکوم به شکست و بنحوی بی ارزش شمرده میشود. براستی که اگر هر شخصی در چنین جایگاهی قرار گیرد از بی ارزش شمرده شدن هنرش رنجور و دلشکسته خواهد شد. واما... 
من سالها در جایگاه شما بوده و احساستان را بخوبی درک میکنم ولی تا وقتی که به ان جایگاه از بینش و دانش اصولی نویسندگی نرسیده اید نمتوانید درک درستی از رفتار استاد بقول شما عینکی داشته باشید. من اعتراف میکنم که خودم نیز شخصا هرگز رمان های هنرجویان تازه وارد را بیش از دو یا سه خط نخوانده ام. بگذارید رک بگویم ، در همان دو یا سه خطی که از وسط رمان تصادفی انتخاب میکنم و میخوانم چنان با خلاء دانش و هنر و فن نویسندگی مواجه میشوم که تقریبا به شعورم بر میخورد. و واقعا قادر به ادامه ی خواندن رمان یا داستانی که مهم ترین اصل و اصول نویسندگی در ان رعایت نشده نیستم. منطق هم این را میگوید که ان اثر ممکن است هزاران نکته مثبت و بی نظیر را در خود جای داده باشد اما، مادامی که نویسنده اش از مهمترین اصول نویسندگی بیخبر و بی بهره باشد ان اثر هنوز اماده ی ارایه نخواهد بود. "16:56' 
______________________________________ __
   •Negin-shiraghaei نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_ استاد سلام . استاد ممکنه بگید مهمترین اصلی که میفرمایید که نویسندگان اماتور از ان بی اطلاع هستند چیه؟ البته من بلطف دو دوره کارگاه داستان نویسی که در خدمت خانم ناهید طباطبایی و جنابعالی بودم از صحت فرمایش شما به خوبی آگاهم ، اینو برای دوستان تازه وارد پرسیدم تا بلکه منظورتون رو طور دیگه ای اگاه بشند . نگین شیرآقایی از کرج_ "16:58' 
________________________________________
*پاسخ 
ممنون از دقت نظرتون. بطور مثال الان یک متن فی البداعه مینویسم و اون متن رو نمونه ای از یک متن خام و آماتور فرض میکنیم ، سپس بنده یک یا دو جمله ی تصادفی از اون رو براتون انتخاب میکنم ، سپس به دوستان نشون میدم که روش کار معیار سنجی یک اثر ادبی اماتور چطوره و چرا اونقدر سریع مچ دوستان در اماتور بودن نوشته شون باز میشه. "16:59' 
__________________________________________ 
•sudabe-taghavian نام کاربر 1394/07/03
_ پس لطفا یه متن معمولی و کمی طولانی تر از ده جمله باشه. یعنی هرچی بیشتر بهتر . خب اگر ممکنه راجع به یک پسری زیبا و پررو و کمی گستاخ بنویسید که خواننده نتونه تشخیص بده قضیه چیه و وقتی به پایان متن رسید بفهمه که کل ماجرا چی بوده .. چون رمان من اینجوری هستش . اصلا اگر ممکنه بزارید من یه متن از رمانم رو که قبل از حضور در کلاس اموزش فن نویسندگی نوشتم رو پست کنم، تا واقعا ثابت کنم ک هیچ ایرادی نداره. مرسی "17:00' 
________________ _________________________
• Admin_nomber-One نام کاربر1394/07/03
    •پرسش_
        واااااااااای. همیشه شماها توی عالم هپروتید. خانم تقویان مگه اومدی ساندویچی که سفارش میدی واسه من کاهو نداشته باشه ، کرفس هم کم باشه، فلفل اگه سیاهه نمیخای ولی فلفل قرمز رو اگه کم باشه ایراد نداره، بندری اگه فلفل دلمه ای سبز داخلش باشه نمیخوری ، اگر گارسون کچل باشه بهتره ، چون ک موی سرش توی ساندویچ در نمیاد..... خجالت نکش، کفشاتو بکن ، بیا داخل !... نوشابه چی میل داری عزیییییییزم؟.... یع وقت تعارف نکنیاااا!..
"17:01' 
_________ __________ ____________ ________
•sare-babayiZade. نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_ 
       ععععع. خانم تقویان بحث پرسش پاسخ بود مثلناااا. استاد گفت متن فلبداعه ، شما اصل مطلب و نکته ی اموزشی رو ول کردی. داری سفارش متن میدی به استاااد؟
. واقعا نوبره والااااا. "17:02' 
_______ ____________ _____________________
*پاسخ
__هنرجویان محترم و دوستان گرامی و کاربران متفرقه ، بنده ترجیح میدم تا سرکار خانم تقویان یک پاراگراف از بهترین و ناب ترین و قوی ترین قسمت رمان دستنویس خودشون رو برای ما به به عنوان نمونه ای فرض مثال ارائه بدهند تا بروی همان پاراگراف بنده دلیل تشخیص سریع یک اهل فن در اماتور بودن یک نوشته را خدمتتان عرض کنم. پیشاپیش به شما تضمین میکنم در اولین جمله ی متن ارسالی از یک نویسنده ای که هرگز در پی یادگیری اصول نویسندگی نبوده ،بشه مهم ترین اصل نویسندگی رو پیدا کرد که رعایت نشده. و مهم ترین اصل نویسندگی خلاق _{ نگو_نشان بده}. "17:05' 
____________ ________________________ _____
 •sudabeh-taghavian نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_ سودابه تقویان ، این پاراگراف رو براتون انتخاب کردم دوستان ، تا بعنوان مثال استاد توضیح بده برامون . / 
           _پاراگراف : »         
... _ هوا امروز بد بود . پسرک قد بلند ،چهارشونه ، سفید روشنه ، موههای بلندتر از بلند ، چشم های عسلی و نگاه گیراهش رو از چشم در چشمی با دیگران میرباید ، و خط شکستگی کوچکی بطور زیبایی کنج خط تقارن لبهایش را قرینه کرده، واضح است که وسواس خاصی در پنهان نمودن خال بزرگ و قلبی شکل روی گونه اش دارد و دایم زولف موی خرمایی رنگش را بروی چهره اش و و چشم چپش می اندازد تا خال زیبایش را از چشمان دیگران پنهان کند ، البته در تشبیه شکل هندسی خال زیر چشم چپش کمی اغراق است اگر به شکل قلب پنداشته شود ، زیرا قلب وارونه ، بیشتر به عدد پنج میماند تا اینکه بخواهد به قلب بماند. 
او انتهای اتاقکی سرو ته بسته و تاریک نشسته ، دو سوی اتاق پر از تخت خوابهای دو طبقه و فلزی است . پسرک مملوء از حس زندگی و سرخوشی ست ،باریکه ی نوری از پنجره ی کوچک اتاقک به چهره ی او میتابد ، او سرشار از حس طراوت و عاشقی ست . البته به شکل شکیل و با دیسیپلین . او 
از روبرو شدن با نگاه دیگران تفره میرفت
، اما به نوعی خاص و بی مانند نماد فوران اعتماد به نفس بود   
او بی اعتنا به شرایطش و موقعیت مکانیش و افراد غریبه ای که درون اتاق حضور داشتند میزند زیر آواز و بعد از کمی چهچهه ترانه ی قدیمیه رشتی را میخ.اند ،
الحق که صداق خوشی هم دارد   
او ترانه ای از فرامرز دعایی در پنجاه سال پیش را میخواند 
متن ترانه گیلکی ؛ 
  اَمی کوچه دوختران می سایه رِه غش کُنیدید . خوشانه می واسی به آبو آتیش زنیدید 
پس بزار ایپچی تره بگم که من
می پر و ماره جیگر گوشه ی ما 
ناز بیداشته ام ، ایدانه پسرم 
اگر نازو ناز بازی ببه !?.
، بیشتر از تو ناز دارم 

صدای لولای زنگ زده ی درب فلزی بازداشتگاه باز میشود و او را فرا میخوانند و میگویند ؛ هی... دختر بیا این چادر رو سر کن . برو توی بازداشتگاه زنان . کی بهت گفت بیای استادیوم ها؟. "17:09' 
________________ _ ______ _________________
پاسخ* 
         1_این مطلب که خودش داستان کوتاهه ، پس پارگراف از رمان ، منظورتان این بود؟ 
2_ الوعده وفا. دوستان در جمله اول و در حرف [ب] درون بسم الله با مشکل مواجه ایم ؛ یعنی در همان جمله اول . 
یعنی چه که مینویسید؛ [ امروز هوا بد بود. ]
       اولا که من به جرات میتونم قول بدهم که به تعداد کلمات این متن، میتونم عیب و نقص فنی تکنیکی ، دستوری ، پیرنگ ، درون مایه ، و ....درونش پیدا کنم . اگر هم بخوام سختگیرانه تر نگاه کنم که شاید به تعداد نقطه هاش میشه ایراد پیدا کرد ازش . 
_اما در لپ کلام با خوندن هر کدام از جملاتش ، به یک ایراد و مشترک در اصول نویسندگی بر میخورم .
در جمله اول »» اصل اول نویسندگی »»-» نگو . نشان بده. 
یعنی نباید بگی که هوا بد بود.
باید نشون بدی که هوا بده. "17:10'  
_________________________ ______________ _
•M-HAMILTON نام کاربری 1394/07/03
CHE JORI OSTAD? • پرسش : 
"17:12' 
_______ ______ ______ _______________ _____
•Admin-121 نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_ 
وااای که شما هیچی رو رعایت نمیکنید .
دوستان رفع اشکال فن نویسندگی خلاق # بعد با حروف انگلیسی بشکل فینگلیش تایپ میکنیدددددد؟.... "17:18' 
________________ _______________________ _
• shdi70-ghadiri نام کاربری 1394/07/03
      •پرسش:       
خب ببخشیییید . چطوری پس استاد؟ "17:21'
____________ ___________ _________ _______
     پاسخ* 
       _ نباید بگید بلکه باید نشان بدهید که هوا بد است. 
مثلا :» (ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود، عاقبت بارید) و تصویر شهر در نگاه آشناترین غریبه ی شهر، خیس و مجهول نشست. "17:24'
_________________ ____________ _________
•fatemeh-68I. نام کاربری 1394/07/03
      •پرسش_ یعنی نباید مطلبی رو مستقیما ارائه بدیم بلکه باید اون موضوع رو به طریق مختلف توصیف کنیم تا مخاطب و خواننده خودش به این نتیجه برسه که هوا بد بوده ؟ پس من تمام عمرم از مهم ترین اصل کلی نویسندگی بی خبر بودم که...... چون همه چیز رو مستقیما میگفتم هرگز به ذهنم نرسیده بودش "17:29' 
__________________ ________ ___________ _
•donya-deldari نام کاربری 1394/07/03
•پرسش_   
چه جالب . پس منم تمام نوشته هام تا الان غلطن . باید دوباره بنویسمشون و نگم بلکه نشون بدم. خب این تازه اصل اول نویسندگی خلاق بود و سبب شد همه نوشته هام غیر حرفه ای محسوب بشن. ،وای بحالم اگه بقیه اصول رو هم در نظر بگیریم. خخخخ. "17:35'
__________________________________________ 
•sudabe-taghavian نام کاربری 1394/07/03
     • پرسش _ راست میگید استاد الان خودم ک متنم رو خوندم داخلش صد تا ایراد اساسی و مبتدیانه پیدا کردم . "17:39' 
_______________________________________ __
  جلسه یکساعته ی اول 1394/07/03 _ "17:40' 
 یکساعت اول _ اصول کلی نویسندگی خلاق »» { نگو ، نشان بده} ««  
پاسخگو سوالات : جناب آقای شهروز براری صیقلانی . 
(با سپاس فراوان از جناب آقای شاهین کلانتری ، بواسطه ی ارائه ی محتوای آموزشی جامع فن نویسندگی ) شین براری
_____________________________________
}{¦}¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{¦}{

فرمالیسم هنری


با سپاس از (شهروز براری صیقلانی) بازنشر از سرکار خانم بهاره ارشد ریاحی 

فرمالیسم هنری به عقیده‌ای گفته می‌شود که معتقد است، ارزش یک اثر هنری‌ فقط وابسته به فرم آن .چگونگی‌ساخت و ویژگی‌های بصری‌اش است
در هنر بصری، فرمالیسم بیان می‌کند که تمام چیزهای ارزشمند یک اثر در خودش نهفته ‌است و عواملی مانند ظرف تاریخی ساخت اثر، زندگی هنرمند یا هدف هنرمند از ساخت اثر در درجات بعدی اهمیت قرار دارند.

تاریخچه فرمالیسم به سال 1914 بر می‌گردد؛ سالی که "ویکتور شکلوفسکی" در روسیه رساله ای به نام رستاخیز واژه منتشر کرد که به عنوان نخستین سند ظهور مکتب فرمالیسم شناخته شده‌است.

بر پایه نظری دیگر، فرمالیسم را نخستین بار کلایو بل (clive bell) مطرح کرد و تــوضیح داد که اثـــر هنـری، خودمختار و مستقل از جهان خارج است.

بل عقیده دارد معیار ارزش‌گذاری نقاشی، مضمونِ تصاویـر نیست، بلکه جـوهره حقیقی نقاشی در جستجو و انکشاف فرم متجلی می‌شود.

هنر مدرن به‌خوبی از این دیدگاه استقبال کرد و از آن برای پیشرفت خود کمک گرفت.

دیدگاه‌های "گرین‌برگ" در این مقاله سبب می‌شود تا تأثیرات نگره فرمالیسم بر رشد و تحول هنر مدرنیست بهتر شناخته شود.

درباره فرمالیسم و ساختارگرایی اولیه 1960- 1914 هانس برتنس در نیمه ی نخست قرن بیستم نظریه پر

نظریه پردازان ادبیات اهل روسیه و چک برای بسط نظریه ی ادبیّات تلاش کردند . چه چیزی است که متون ادبی را از؛ برای مثال اسناد دولتی یا مقالات روزنامه متمایز می کند ؟ آنان در تلاش هایشان برای پاسخ به این پرسش که ادبیّات چیست بر جنبه های فرمال و فرمهای خاص ادبیات و نیز زبان مورد استفاده ی ادبیات متمرکز شدند . فرمالیستهای روسی عقیده داشتند ادبیات با به کار گیری گستره ی وسیعی از " تمهیدات " آشنایی زدا زبان مورد استفاده ی خود را از زبان غیر ادبی متمایز می کند . آنان در گام بعدی اصل آشنایی زدایی را به عنوان نیروی محرک تاریخ ادبیات در نظر گرفتند و چنین بیان کردند که وقتی فرمهای رایج ادبیات آشنا بشوند و گونه ای خودکار شدگی درون آن رخ بدهد ادبیات با فاصله گرفتن از فرمهایی که کاملا آشنا و تکراری شده اند خود را دوباره نو می کند . نا آشنایی ویژگی ذاتی چیزها نیست بلکه نقطه ی مقابل آن چیزی است که آشنا و معمولی شده است این چنین بود که فرمالیست ها به زودی بر کارکرد تمهیدات تاکید کردند . به نظر آنها کارکرد تمهیدات به نسبت ویژگی های ذاتی دیگری که احتمالا در آثار ادبی مندرج هستند ارجحیت بیش تری دارد . نکته ی محوری نظریه ی کارکرد تفاوت است . وارثان فرمالیست ها یعنی ساختار گرایان پراگ بنیان کار خود را بر تفاوت بنا نهادند و استدلال کردند که متن ادبی ساختاری است متشکل از تفاوتها . گذشته از این زمینه ی خنثی ای که یک عنصر آشنایی زدا به آن نیاز دارد تا واقعا بتواند برجستگی خود را در آن بنمایاند به اندازه ی خود آن عنصر اهمیت دارد . برجسته سازی زمانی رخ می دهد که زمینه ای نیز وجود داشته باشد . پیش زمینه و پس زمینه - نا آشنا و آشنا – درون یک ساختار واحد عمل می کنند و در کنار یکدیگر جلوه های شاعرانه به وجود می آورند . در انتها متن ادبی از متون دیگر متمایز می شود زیرا ما آن را پیامی در نظرمی گیریم که در درجه ی نخست به سوی خودش – فرم خودش – جهت گیری شده است و نه به سوی

و نه به سوی جهان بیرون یا خوانندگان بالقوه اش . گرچه یک متن ادبی معمولا جهت گیری های دیگری نیز دارد – که ما را به نحوی از انحا به دنیای واقعی ارجاع می دهند – اما جهت گیری رو به سوی خود یا همان کارکرد شعری وجه غالب را دارد. . شهروز براری صیقلانی ، نظرات


فرمالیسم هنری


با سپاس از (شهروز براری صیقلانی) بازنشر از سرکار خانم بهاره ارشد ریاحی 

فرمالیسم هنری به عقیده‌ای گفته می‌شود که معتقد است، ارزش یک اثر هنری‌ فقط وابسته به فرم آن .چگونگی‌ساخت و ویژگی‌های بصری‌اش است
در هنر بصری، فرمالیسم بیان می‌کند که تمام چیزهای ارزشمند یک اثر در خودش نهفته ‌است و عواملی مانند ظرف تاریخی ساخت اثر، زندگی هنرمند یا هدف هنرمند از ساخت اثر در درجات بعدی اهمیت قرار دارند.

تاریخچه فرمالیسم به سال 1914 بر می‌گردد؛ سالی که "ویکتور شکلوفسکی" در روسیه رساله ای به نام رستاخیز واژه منتشر کرد که به عنوان نخستین سند ظهور مکتب فرمالیسم شناخته شده‌است.

بر پایه نظری دیگر، فرمالیسم را نخستین بار کلایو بل (clive bell) مطرح کرد و تــوضیح داد که اثـــر هنـری، خودمختار و مستقل از جهان خارج است.

بل عقیده دارد معیار ارزش‌گذاری نقاشی، مضمونِ تصاویـر نیست، بلکه جـوهره حقیقی نقاشی در جستجو و انکشاف فرم متجلی می‌شود.

هنر مدرن به‌خوبی از این دیدگاه استقبال کرد و از آن برای پیشرفت خود کمک گرفت.

دیدگاه‌های "گرین‌برگ" در این مقاله سبب می‌شود تا تأثیرات نگره فرمالیسم بر رشد و تحول هنر مدرنیست بهتر شناخته شود.

درباره فرمالیسم و ساختارگرایی اولیه 1960- 1914 هانس برتنس در نیمه ی نخست قرن بیستم نظریه پر

نظریه پردازان ادبیات اهل روسیه و چک برای بسط نظریه ی ادبیّات تلاش کردند . چه چیزی است که متون ادبی را از؛ برای مثال اسناد دولتی یا مقالات روزنامه متمایز می کند ؟ آنان در تلاش هایشان برای پاسخ به این پرسش که ادبیّات چیست بر جنبه های فرمال و فرمهای خاص ادبیات و نیز زبان مورد استفاده ی ادبیات متمرکز شدند . فرمالیستهای روسی عقیده داشتند ادبیات با به کار گیری گستره ی وسیعی از " تمهیدات " آشنایی زدا زبان مورد استفاده ی خود را از زبان غیر ادبی متمایز می کند . آنان در گام بعدی اصل آشنایی زدایی را به عنوان نیروی محرک تاریخ ادبیات در نظر گرفتند و چنین بیان کردند که وقتی فرمهای رایج ادبیات آشنا بشوند و گونه ای خودکار شدگی درون آن رخ بدهد ادبیات با فاصله گرفتن از فرمهایی که کاملا آشنا و تکراری شده اند خود را دوباره نو می کند . نا آشنایی ویژگی ذاتی چیزها نیست بلکه نقطه ی مقابل آن چیزی است که آشنا و معمولی شده است این چنین بود که فرمالیست ها به زودی بر کارکرد تمهیدات تاکید کردند . به نظر آنها کارکرد تمهیدات به نسبت ویژگی های ذاتی دیگری که احتمالا در آثار ادبی مندرج هستند ارجحیت بیش تری دارد . نکته ی محوری نظریه ی کارکرد تفاوت است . وارثان فرمالیست ها یعنی ساختار گرایان پراگ بنیان کار خود را بر تفاوت بنا نهادند و استدلال کردند که متن ادبی ساختاری است متشکل از تفاوتها . گذشته از این زمینه ی خنثی ای که یک عنصر آشنایی زدا به آن نیاز دارد تا واقعا بتواند برجستگی خود را در آن بنمایاند به اندازه ی خود آن عنصر اهمیت دارد . برجسته سازی زمانی رخ می دهد که زمینه ای نیز وجود داشته باشد . پیش زمینه و پس زمینه - نا آشنا و آشنا – درون یک ساختار واحد عمل می کنند و در کنار یکدیگر جلوه های شاعرانه به وجود می آورند . در انتها متن ادبی از متون دیگر متمایز می شود زیرا ما آن را پیامی در نظرمی گیریم که در درجه ی نخست به سوی خودش – فرم خودش – جهت گیری شده است و نه به سوی

و نه به سوی جهان بیرون یا خوانندگان بالقوه اش . گرچه یک متن ادبی معمولا جهت گیری های دیگری نیز دارد – که ما را به نحوی از انحا به دنیای واقعی ارجاع می دهند – اما جهت گیری رو به سوی خود یا همان کارکرد شعری وجه غالب را دارد. . شهروز براری صیقلانی ، نظرات


پارت سوم داستان بلند شهر خیس

بقلم شهروز براری صیقلانی

ادامه ی رمان دوشیزه ی......             
( ‌ مهربانو، پیردختری ساکن باغ توسکا....)
   

__آنسوی محلهِ‌ی ضَرب ، در عبور از مسیری سنگفرش شده و خلوت به درخت کهنسالی میرسیم  ه در سکوت مطلق ، به زیبایی با تنه‌ی قطورش به دیواری بلند تکیه داده، و چند قدم بالاتر زنی سالخورده و خوش برخورد ،دبّه ای خالی در دست دارد و در انتهای صف چهار نفره ای ایستاده تا چهار پله پایین‌تر از چشمه آب بردارد.  آبی‌ زُلال از دِل زمین میجوشَد ، و سمت رودخانه ی زر ، جاری میشود ، در بین مسیر کوتاهَش حوضچه‌ای‌کوچک و قدیمی‌ست که با پلکانی به سطح گذر ، و سنگ فرش میرسد. اهالی محل عادت به آشامیدن آب زلال این چشمه دارند و  همواره برای برداشتن آب از چشمه ، به پای حوضچه می‌آیند. رو در روی چشمه‌ ، سوی دیگر گذر ، درب کوچکی ست ، که پیچک های درخت رَز (غوره) برویش همچون چتری سایه افکنده. شاخه‌های چسبنده‌ی رَز ، در امتداد دیوار ادامه یافته ، این درب کوچک برخلاف تمام درب‌های بسته‌ی این دیار ، همیشه باز است . حتی در سیاهی و ظلمت شبهای مبهم و بلند زمستان ، درب این ملک بروی هر آشنا و غریبه ای باز است. بالای درب کتیبه‌ی کوچکی از جنس سنگ فیروزه در بطن دیوار جای گرفته. با عبور از زیر کتیبه و درب ، وارد باغی پر از درخت میشویم. در عین گوناگونی و تنوع درختان درون باغ ، یک نوع خاص از درخت ، بیش از دیگران بچشم  میاید. وآن درخت توسکا است. چند قدمی داخلتر، سمت راست در امتداد دیوار عرضی باغ، چهار ایوان با ستون های چوبی ، کنار یکدیگر  قرار گرفته است و هر ایوان به یک اتاق متصل شده که به لطف سخاوت صاحب ملک ، به افراد خاص و کم درآمد ، با مبلغی پایین اجاره داده میشود. همواره سه اتاق از چهار اتاق مستاجر دارد  و آن یک که خالیست ، باغ توسکا دربش(درب کوچک ورودی باغ) باز و باغ همواره عطرآگین و آب و جارو شده‌ست. این سه مستاجر روزگارشان را با مشقت و دشواری سپری میکنند اما انسانهای کوچک و درمانده‌ای نیستند و هرکدام ، شخصیت متفاوت و سرگذشت منحصربفرد خود را دارند و از جبر روزگار و یاکه از سر تقدیر ، با یکدیگر همسایه و همخانه شده اند . درختان توسکا در، دوطرف مسیری باریک در وسط باغ ، به خط ایستاده اند و مسیر باریک به انتهای باغ و ملک کوچکی میرسد.ابتدای مسیر سنگفرش یک میز گرد سنگی و چند نیمکت بچشم میخورد.در انتهای باغ  سرایدار پیر و مریض با پیردخترش‌ مهری (مهربانو) تنها ساکنینِ خانه‌ی چوبی ته باغ توسکا هستند. پیرمرد سرایدار دچار سلفه های ، پرتکرار و همیشگی‌ست ، که گویای احوال ناخوشش است. دخترش مهربانو برایش ،یک لیوان آب می آورد و پشت قرصهایش را یک یه یک برایش میخواند. مادر مهربانو ، فوت شده و او پا به چهل و پنج سالگی گذاشته ، اما مجرد مانده . گاهی در افکارش ، همچون دختری نوجوان و چهارده ساله ، پر از ذوق و انرژی‌ست اما او محدود ترین دختر این شهر است. او زخم خورده‌ی افکار افراطی و سختگیرانه‌ی پدرش است.. و از نظر پدری تندرو با تعصباتی  غلط و افکاری مسموم ، به جرم دختر بودن،  او محکوم به انزواست ، او تمام عمرش را قربانی محدودیتهای شدید و تعصبات خشک پدر شده. او حتی به اعتراض نسبت به شرایطش فکر هم نکرده. در عوض ، تشنه‌ی کوچکترین روزنه و یافتنِ  فرصتهای موجود در  لابه لای روزمرگی هاست. ابروهای پیوسته و زیبایش چشمان درشت و نافضش ، مژه‌های بلند و سیاهش ، هرگز رنگ و لعابِ لوازم آرایشی را ندیده است ، ریز نقش و لاغر اندام با قدی متوسط است. و به هیچ وجه شبیه هم سن و سالانش نیست. او شخصیتی بی نهایت متفاوت و خاص دارد ، او سن حقیقی اش را پشت چهره‌ی کودکانه و شیرینش پنهان کرده و چهره ای بی آرایش دارد . مهری که معمولا مهربانو خطابش میکنند ٬ دارای چشمانی سحرآمیز و متمایز از تمامی افراد ساکن این شهر است. زیرا نگاهی که از چشمانش برمیتابد  ٬ تا روح و روان و احساس هرکس رخنه میکند . گویی که از لطف پروردگار ٬ به قلب رئوفش نعمتی عجیب و ناشناخته بخشیده شده . او از خیره شدن به چشمان دیگران واهمه و باکی ندارد ٬ گویی که از عمق تاثیر نگاهش بر مخاطبش باخبر است. مهربانو چهره‌ای ریزنقش و شیرین دارد که در عین سادگی و بی آلایشی ٬ جذاب و خواستنی به چشم عموم مردم می‌اید. او از اینکه خودش را نزد خانم های ساکن باغ که اکثرا از وی مسن‌ترند  شیرین کرده و در قلبشان جای بگیرد لذت میبرد . زیرا در طول زندگیش بارها و بارها شنیده که با یک برخورد کوتاه و معاشرت ساده و ابتدایی ٬ چگونه بی‌حد و نصاب در قلب اطرافیان جایی تصائب کرده و همگان از پیر و جوان به وی ابراز علاقه و ارادتی بی‌ریاح و پاک نموده‌اند.، رفتارش به هیچ وجه با چهره اش هم خوانی ندارد و گاه بسیار ، تودار ، درونگرا ، تنها ، افسرده ، و دارای مشکلات شدید روحی‌ست. او هیچ ذهنیتی از معاشرت با جنس مخالف ندارد . و هرگز هم خواهان برقراری چنین رابطه و معاشرتی نبوده. او بسیار بی‌تجربه و بی میل است نسبت به ازدواج .  و تصورش از جنس مذکر ٬ تصویری خشن و بی‌عاطفه است. چیزی همانند پدرش .  او همواره درگیر صدا و نَجوای احساس درونی خویش است. گویی از فرط تنهایی در طی سالیان بسیار ، با ندای درونی خود ، دوست و همراه شده ، او چند مدتی‌  از جبر بیماری عصبی اش ، قادر به راه رفتن نبوده و در نهایت به لطف یکی از مستاجرین باغ ، توان راه رفتنش را بدست آورده و پس از معالجه ، به تجویز ،پزشک ملزم به پیاده‌روی روزانه شده. در نهایت امر پدرش هر غروب راس ساعت هفت به او اجازه‌ی خروج از باغ و پیاده روی یک ساعته ای را داد.  برای مهربانو ، این یک ساعت ، حکم فرصتی طلایی را دارد که بتواند از قید و بندهای دستوپاگیر رهایی یابد. از فرط چنین گشایشی در روزگارش ، شور وشوقی بی حد و نصاب وجودش را فراگرفته ،    این خوشحالی و نشاط به وضوح در رفتارش قابل مشاهده اشت. زیرا نمیتواند این حجم بی حدو نصاب شوق وشعف را در احساسش پنهان کند . او در طی این روزهایی که پیاده‌روی میکند همچون گذشته‌های دور، لبریز از کودکانه‌هایی بی‌ریاح‌ست . او بدلیل نبود تعادل در رفتارش، پس از سالها افسردگی ، خانه‌نشینی و انزوا ، حال بیش از حد سرخوش است. چنان کودک‌درونش را بیدار و فعال نموده که باورش برای همگان سخت است ، شهلاخانم که ساکن اولین اتاقک ابتدای باغ و قدیمی‌ترین مستاجر باغ توسکاست از اینکه به یکباره اینچنین حال و روز مهربانو تغییر کرده متعجب و شوکه است . این روزها ، شهلا که پشت میز‌کار خیاطی مشغول کار است ، هرغروب از بالای عینکش شاهد آمدن مهربانوست که شاد و خُرّم ، از خانه‌ی سرایداریِ ته باغ  خارج شده و همچون دختربچه‌ای خردسال و بی‌غم با قدمهایی چُست و چابُک ، له‌له کنان طول سنگ فرش باغ را پیش میاید . و بی‌توجه به نگاه شهلا از باغ خارج میشود . هربار پس از دقایقی و بعد از پایان پیاده روی، با حالتی متفاوت و خسته ، وارد باغ شده و با قدمهایی بی‌رَمَق ، و دلسردانه سوی خانه‌ی سرایداری انتهای باغ میرود . و این موضوع هرروزه درتکرار است.  عده ای میگویند که مهربانو ، خُل و شیرین عقل است،زیرا بی‌وقفه درحال زمزمه کردنِ آوازهایی بی سر و ته، و کودکانه‌ست. او با چنان شوق و شعفی این آوازهای بچه‌گانه را میخواند که گویی هنوز دختربچه‌ای شش ساله ا‌ست. همانند کودکی که در یک سوءتفاهم با ظاهری بزرگسال بچشم می‌آید‌ .  اما اگر که هر شخصی او را بشناسد و یا از روزگارش باخبر باشد ، براحتی درمیابد که او دیوانه و یا شیرین عقل نیست، زیرا درک   تمام رفتار و کردارهای عجیب مهری، برایش راحت و قابل پذیرش میشود . او تنهاست و بیش از حد  بی ریاح.  دو سالی از آغاز این پیاده‌روی های بظاهر ساده و درمانی گذشته و پدرش از حقیقت پشت پرده بیخبر است. مهربانو سراپا عاشق و شیفته‌ی پسری خوش‌بَرو رو و بلندقامت بنام شهریار شده و به عشق دیدنش هرروز راس ساعت عشق(هفت) ,نبش کوچه‌ی اصرار ، چشم انتظار ایستاده . و با پیشرفتی لاکپشت وار و نامحسوس ، توانسته توجه‌ی شهریار را جلب کند ،و تنها اتفاق پررنگ در شش ماه ابتدایی    _چند سلام و لبخند ساده بوده که بینشان رد و بدل گشته. اما برای مهربانویی که شش ماه با نگاههای برق‌دار و چشمان درشتش ، خیره به بازوی کوچه ایستاده و از دور،  آمدن شهریار را تماشاگر شده، پیشرفت چشمگیری محسوب نمیشود. مهری دیگر تاب و توان انتظاری بیش از این را ندارد. اما او هرگز ، به دو طرفه بودن این احساس فکر نکرده. و حتی یکبار هم به بی میلی و عدم تمایل شهریار ، شک نبرده. و اسیر رویای درونش شده و دنیایی رنگی و شیرین برای خود در کنج خیالش ساخته. او در تارپود وجودش رویایی بینظیر ،با عشق به پسری غریبه بافته.  مهربانو ، در دنیای جدیدش حقیقتهایی را فراموش کرده و تفاوتهای چشمگیری را از قلم انداخته. او بی توجه به ، گذر زمان است ،  وی در زمان نوجوانی جای مانده. و هرگز فرصت تجربه‌ی روابط احساسی را در زمان مناسبش را بدست نیاورده. او بسیار خوش قلب و ساده است اما در عین  سادگی و تنهایی ، اسیر تب تند عشقی آسمانی و افسانه ای شده . تنها خصلت منفی مهربانو زمانی خودنمایی میکند که وی نتواند به خواسته و هدفش برسد، زیرا از کودکی آموخته که برای به دست آوردن و رسیدن به هدفی پاک ، میتوان از هر روش و شیوه ای استفاده نمود. حال حتی اگر آن روش از اصول اخلاقی پیروی نکند و از چهارچوب تعریف شده‌ی مرام و مسلک خارج باشد. او با توجه به چنین اصولی ، همواره کارهایی خارج از معمول انجام میدهد ، کارهایی که در عُرف جامعه ، رایج و عادی محسوب نشده و برای دیگران ، تابو  و خط قرمز تعریف میشود  حال نیز با توجه به عشق تند وی و بی توجهی های شهریار ، او تصمیم به انجام کاری غیر معمول و دور از باور را دارد، و در غروب یک روز گرم تابستان ، راس ساعت تکرار،   کنار تیرچراغ برق ، نبش کوچه ی اصرار می ایستد و چشم به مسیر میدوزد ، و با کمی تاخیر شهریار از دور در قاب تصویر ظاهر میشود، و طبق عادت همیشگی  نگاهشان به یکدیگر دوخته و سلامی با لبخند گفته میشود، ولی اینبار مهربانو سنّت شکن خویش میشود و شهریار را فراخواند و میگوید؛ ♪سلام خوب هستید؟ ببخشید ممکنه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ اینجا نمیتونم صحبت کنم ، میترسم آقاجونم بیاد. ممکنه بریم توی این بن بست.!؟....  (-®شهریار که شوکه شده بود با اضطراب و دست پاچگی ، خیره به چشمانش ماند و با لُکنَت زبانش گفت؛ ♪سـَ.سلام ، جـ..جا..جانم بـ..ب‍. بفرمایید)  ♪مهری؛ شما اسمتون چیه؟ اسمتون رو  میتونم بدونم؟   پسرک:  شـ شهـ شهریار هستم.   -®(مهری که سراپا استرس و خجالت وجودش را فراگرفته ، طبق عادت همیشگی در لحظات پر اضطراب ،  دستانش را قبل از حرف زدن و بیان کردن حرفش ، بروی قلبش میگزارد و این دست و آن دست میکند)  مهری: شمارو هرروز میبینم. انگار دانشجو هستید. خیلی باوقار و با شخصیت به نظر میرسید.  من خیلی تنهام . دلم میخواد با یه نفر حرف بزنم. فقط حرف‌. من اهل هیچ پدرسوخته بازی‌‌ای نیستم. اصلا این حرفا چیه که دارم براتون میزنم!؟..  والا چطور بگم؟!...  میترسم یهو اقاجونم بیاد... * مهری؛ آن روز در نهایت توانست پیشنهاد معاشرت سالم و ساده ای را مطرح کند و شهریار نیز که غرق در تفکر و تجسم اختلاف سنی خود و مهری شده بود ، همچون مجسمه ای خیره به سنگفرش ، ماتش برد . و سراپا غرق در اندیشه شد که رفاقت دختر خانمی  با این سن و سال زیاد با پسری بیست ساله ، چه مفهومی میتواند داشته باشد. ولی پس از طولانی شدن سکوتش و ندادن جواب ، مهربانو دلیلی برای ارایه‌ی این پیشنهاد مطرح کرد و تنها بودنش را دلیل برای تمایل به معاشرت با پسری روشنفکر و دانشجو ، عنوان کرد و با سیاستی زنانه ، چند هندوانه نیز زیر بغل شهریار گذاشت و از شخصیت و تفاوت وی با تمام پسران محل ، سخن گفت. و اینکه اصلا از نگاه اول معلوم بود که وی دانشجو است. و از وقار و رفتار مردانه‌اش تعریف نمود. (اما شهریار ، عاشق هم دانشگاهی اش  نازنین است. و هیچ عشق و احساسی به مهربانو ندارد) در لحظه ی آخر برای فرار از ، نه ، گفتن به پیشنهاد مهری ، تصمیم گرفت که از وی فرصتی برای تصمیم‌گیری بخواهد، ولی در نگاه پرخواهش و معصوم مهری، اوج سادگی و بی‌ریاحی را میبیند. و باتوجه به اصرار ، و سماجت مهری ، در رودروایسی گیر کرده و در تصمیمی ناگهانی و احساسی جواب مثبت میدهد. و قرارهای هر روزه‌ی آنان تبدیل به عمیق تر شدن احساس مهربانو به شهریار میشود، و با آشنایی بیشتر ، شهریار از عشق پنهانی مهری به خودش آگاه میشود . شهریار بدلیل مشکلش در تکلم و لُکنَت زبانی مادرزادی ، کم حرف و بیشتر شنونده‌ی سخنان کودکانه و بی ریاحی‌ست که مهری عنوان میکند . شهریار که شاعرپیشه‌‌ای جوان و اصولگراست ، همواره در تلاش برای حفظ فاصله‌ی مجاز و رعایت حد و حدود حریم قانونی و تعریف شده در یک معاشرت سالم و عقلانی‌ست.  شهریار که هیچ احساس عاشقانه‌ و تمایلی نسبت به مهری در خود نمیبیند ، برای خالی نبودن ، عریضه هربار اشعاری عرفانی با خطی خوش برایش مینوشت ، اما در پستوی خیالش ، از وابستگی و احساس مهری آگاه بود و گهگاه با وجدانش دست به یقه و درگیر میشد. زیرا نه ، توان و شهامت ، قطع رابطه را داشت و نه ، به عاقبت این رابطه خوشبین بود. روزها یکی پس از دیگری میگذرند و یکسال میگذرد و کنجکاوی مهری ، سبب میشود که یک غروب بعد از اتمام قراری ساده و همیشگی ، به دور از چشمان شهریار و پنهانی ، اورا تعقیب نموده و در نهایت آدرس خانه‌اش را نیز در آنسوی محل ، و انتهای کوچه‌ی میهن ، پیدا کند. و برای رسیدن به شهریار و عمیق تر کردن این معاشرت ، روز بعد سرزده ، قبل از ساعت تکرار(۷) به خانه‌ی شهریار رفته و درب میزند، او با چهره‌ی متحیر و متعجب شهریار ، روبرو میشود که پس از باز کردن درب خانه ، و مشاهده‌ی مهری ، جا خورده و واژه ها از زبان لُکنت دارش متواری شده و مانند مجسمه‌ای خشکش زده. مهری ابتدا از تنها بودن شهریار مطمئن میشود و سپس با پررویی اجازه‌ی ورود میگیرد و بروی نیمکت چوبی که در حیاط خانه است مینشیند ، و به لحن شوخ طبعانه ای تقاضای دو فنجان چای عاشقانه میکند. شهریار از مشاهده ی چنین شهامت و ریسکی که مهری انجام داده ، بیش از پیش نگران آینده‌ی این رابطه میشود. توجه‌ی مهری به کاغذهای روی میز چوبی می‌افتد که با خط خوش شهریار و اشعاری عاشقانه ، خودنمایی میکند، و سپس چشمش به روان‌نویس و خودنویس ، زیبا و شیکی می افتد که ، نامزد شهریار برایش هدیه گرفته بود. و در رفتاری غیر عادی ، از شهریار تقاضا میکند تا خودنویس و روان‌نویس را به او بدهد ، و اینبار نیز ، شهریار با مشکلی همیشگی روبرو شده و از گفتن ، جواب منفی ، پرهیز میکند.  مهری که از غیرمعمول بودن و عجیب بودن رفتارش آگاه است ، طوری وانمود میکند که خیلی بی ریاح و بی منظور به آنجا آمده و در توجیح و توضیح اینکه آدرس شهریار را از کجا آورده به مشکل بر میخورد و، با کمی مکث و تفکر ، دروغی ناگهانی و فی البداعه به ذهنش میرسد ، و میگوید که پدرش از این رابطه آگاه شده و از تمایل شهریار به ازدواج با دخترش باخبر است و برای تحقیق نزد چندین دوست و آشنا رفته. و در نهایت از این رو ، توانسته آدرسشان را پیدا کند. شهریار که غرق سکوت و نگرانی ست ، خیره به سفیدی زلف مهری میشود و از جدی شدن و رسمی شدن یک مشکل جدید در روزگارش آگاه میشود. مهری چشمش به اشعار شاعرانه‌ی بروی کاغذ می افتد و تصور میکند که شهریار این اشعار را در وصف عشقش به او نوشته ، و بی حد و مرز ، خوشحال میشود و از شهریار برای چای ، و خودنویس و نامه‌ی عاشقانه تشکر میکند، و از سرجای خود بلند شده و کنار شهریار بروی نیمکت مینشیند . شهریار که رنگش همچون گچ دیوار پریده و هر لحظه نگران ورود مادرش به خانه است ، نگاهی به ساعت مچی خودش میکند. مهری با سرخوشی و از سر خوش باوری  ، خیال میکند که ، شهریار نگران زود گذشتن زمان است، و میگوید که خودش نیز همچون او ، دلش میخواهد که آن لحظات هرگز پایان نیابد. و دربرابر سکوتی که فضا را در اختیار گرفته ، میگوید که ، خجالتی بودن و کم حرف بودن شهریار را دوست دارد ، و در برداشتی غلط و شاعرانه ، ادعا میکند که تمام حرفهای ناگفته‌ی شهریار را از نگاه عاشقش میخواند. و خودش شروع به حرف زدن و روایت سرگذشت و خاطراتی از کودکی اش میکند. و در وصف باغی که درونش بزرگ شده٫ شروع به اغراق میکند ،و خودشان را مالک حقیقی باغ معرفی نموده و سرایدار بودنشان را پنهان میکند. او از درخت بزرگ گردویی که در کودکی از آن بالا میرفته٫ تعریف میکند و در ادامه میگوید؛ _♪ساکن اولین اتاق و ایوان ، که در ابتدای ورودی باغ است ، پیرزنی خوش اخلاق مهربان و خنده رو بنام شهلاست. او همواره گل لبخند بر چهره.ی شیرینش می شکوفد.  سالیان است که سکوت غمگین این باغ ، با خنده‌های بلند و رسایش آشناست. آقاجونم میگفتش که بخاطر قد خیلی بلندی که داره ، در جوانی بهش میگفتن ؛ (شهلا‌بلنده)  اما خب فکر نکنم کسی جرأت کنه توی این مقطع از زندگیش که ، سن و سالی ازش گذشته ، باز به این لقب ، صداش کنن. مادرم اواخر عمرش یه بار بهم گفتش که چرا ، آقا جونم نمیزاشت ، مادرم با شهلا بلنده سلام علیک یا معاشرت کنه. چون شهلا در جوونی ، پایبند و معتقد به عرف جامعه نبودش . و خودشو از اسارت قید و بندهای دستوپاگیر رها کرده بود. و اونطوری زندگی میکرد که دلش میخواست. اون هرگز ازدواج نکردش. اما همیشه شاده و با کوچکترین حرفی ، صدای قهقهه‌ی خنده‌اش ، شلیک میشه و جَو خشک و عبوص باغ رو باطراوت میکنه.  من که بچه بودم شهلابلنده یه روز ابری ، به سفارش اکبربقالی ، اومد و ساکن اولین اتاق ایوان ، جلوی باغ شد. اون با یه چمدون کوچیک قرمز رنگ وارد باغ شد و من کنار مادرم ایستاده بودم و از ته باغ ، تصویر مه‌آلود و غمگینش رو به سختی میدیدم. مادرم تا که، متوجه شد مستاجر جدید و تازه وارد ، قراره شهلابلنده باشه ، با نگرانی دستمو گرفت و برد توی خونه ، درب هم بست. شبش چنان دعوایی با آقاجونم گرفت که من نظیرش رو هرگز ندیده بودم. اولین بار اونجا شنیدم که مادرم به اقاجون گفت ; (چشمم روشن مرد!.. غیرتت کجا رفته ، رفتی کی رو آوردی توی باغ؟ مگه عقل از سرت پریده؟ هیچ بفکر آبروی خودت هستی؟ میدونی دو فردای دیگه پشت سرت چه ها میگن؟ )  اقاجونم ولی خیلی مهربون و دلسوز بود . اون موقع فکر میکردم حق با مادرمه ، اما بعد سی سال ، تازه فهمیدم که اقاجونم چه کار بزرگی کرده بود .سی سال طول کشید تا به کمک گذشت زمان ، اونقدر شعور پیدا کنم که قادر به درکش بشم. (مامان من به پیغمبر میگفت ؛ پیغومبر) و اون شب به آقاجونم گفت ؛ آخه مَرد ، تو رفتی بین  صدوبیست وچهار هزار هزارپیغومبر، جرجیس رو انتخاب کردی!؟ یعنی آدم قحطی بود که این زنیکه‌ی هرزه رو آوردی و مستاجر کردی! اما من هرگز طی این سی سالی که شهلاخانم ، مستاجر باغمون بود ، ندیدم کسی بیاد بهش سر بزنه و یا حتی حالش رو بپرسه. و شهلا خانم وقتی من بخاطر اعصابم ، فلج و خونه‌نشین شده بودم ، بعد دو سال اومد و منو که دید ،و تا شنیدش که هیچ دکتری نتونسته مشکلم رو پیدا و درمان کنه،  رفت و یه دکتر تجربی آوردش بالای سرم ، مثل این آدمایی که شکستوبند هستند و ، درس پزشکی نخوندند ، اما بنا بر تجربه شون ، بیمارها رو درمان میکنند. و او طرف بعد دو ساعت فهمید که فلج شدن من ، ارتباطی با کمر یا نخاع نداره و از یک رگ گردنم هستش که من خونه نشین شدم ، و بعد کمی ماساژ ، یه رگ کبود و برجسته ، از پشت گردنم ظاهر شد و با یه فشار و کمی درد ، رگ به رگ شدنش رفع شد و من تونستم راه برم ، و بهم پیشنهاد داد که حتما برای درمان افسردگیم باید روزانه پیاده روی کنم. خدا حفظش کنه ، بخاطر رفاقتش با شهلا بلنده ، حتی پول هم نگرفت ازمون .-® (شهریار که حواسش به ساعت و گذر زمان است ، هیچ توجهی به حرفهای مهری ندارد ، اما خیره به او مانده و هراز چندگاهی لبخندی میزند و سری به مفهوم تایید تکان میدهد) مهری؛ اتاق ایوان دومی ، که خالیه ، ولی سومی ، یه خانم مطلقه هستش بنام اشرف خاله ، که با پسر بچه‌اش زندگی میکرد  ، و برای امرار معاش ، خیاطی میکرد. که پاررسال  یهو و یکشبه  گذاشت و بیخبر از باغ رفت.  و فقط با صابون خیاطی بروی یک تکه پارچه یه پیغام واسه شهلابلنده گذاشت. که طبق اون , چرخ  خیاطیش رو به شهلا بلنده بخشید و بعلاوه‌ی اینکه گربه‌ی حامله‌اش  رو هم به شهلا سپرد.   مستاجر بعدی هم که یه دختر شهرستانی هستش که دانشجو هست. ولی از نظر من خیلی مشکوکه ، آخه اصلا کیف و کتابش رو نمیبینم و درضمن کل تابستون رو هم میگفت که میره سر کلاس درس . ولی درسته که نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم . (شهریار با کمی تفکر و سردرگمی  ، منظور مهری را از چنین حرفی میپرسد) مهری: آخه مگه ، دانشگاه تابستونم بازه؟ شهریار با لوکنَت جواب میدهد؛ آ.آ.آرره چـ.ـر.چـرا بـ.ـا‌.بـاز نـ.نـباشه؟ خـُ.خ.خب تـ.تـرم ت ـت تابسـتـونی هم ـد.ـد.داریم. مهری:اه، جدی ، یعنی پس حتما تجدید آورده یا رفوزه شده که مجبور شده تابستونی هم بره سر کلاس درس. من فقط تا کلاس شش خوندم، آخه اقاجونم اجازه نمیداد و میگفت دختر نباید توی اون سن بره مکتب. تازه همون شش کلاس هم بخاطر اصرار مادرم گذاشتش تا برم سر کلاس درس. و یکبار هم توی مسیر برگشت به خونه ، منو تعقیب کرد و چون چادرم از سرم افتاده بود ، و هدبندم رو هم نزده بودم ، جلوم رو گرفت چنان منو زد که از خجالت جلوی همکلاسیهام آب شدم ، و دیگه نزاشت برم مدرسه. گاهی همکلاسیهام رو میبینم ولی از خجالت سلام نمیکنم  _شما از اینکه من دیفلوم (دیپلم) ندارم ، شوکه شدید؟ من خیلی دوست دارم که برم از این دوره‌های آموزش آرایشگری. آخه شش ماهه‌ به آدم دیفلوم فنی‌فرفری ، میدن. درضمن مدرکش هم بین المملی (بین المللی) هستش‌ . درست میگم شهریارخان؟  (اما شهریار ه‍یچ پاسخ و واکنشی نشان نمیداد و مات و مبهوت خیره به او مانده بود ، ؤ غرق در افکار و تجسم حرفهایی بود که شنیده بود. و تمام مدت، تنها تظاهر به گوش دادن میکرد ، اما پس از چند لحظه ، با طولانی شدن مکث و سکوت ، او متوجه‌ی چشم انتظاری مهری برای شنیدن پاسخش شد. و همزمان صدایی خانه‌ی همسایه آمد و شهریار برّاق و چابک از جایش مثل فنر ، بلند شد ، و با تعجب به دیوار حیاط خانه‌ی همسایه نگاه کرد. و با چهره ای برافروخته و نگران ، روبه مهری کرد و پرسید؛ ش‌ش‌شما هم ش‌ش‌شنیدید؟  مهری با خونسردی پاسخ داد؛ آره ، چطور مگه؟ چرا با شنیدن صدای دختر همسایه ، اینطوری از جا بلند شدی؟  شهریار؛ ک‌ک‌کدوم د‌دختر ه‌همسایه؟  مهری؛ همین که الان صداش اومد و ما شنیدیم .  شهریار؛ این خ‌خ‌خونه‌ی ب‌بغلی م‌م‌مخروبه‌ست و،ولی غ‌غروبا کـ که م‍ میشه صـ صدای ی‍ یه دختر م‌میاد.  مهری؛ وای شهریار خان ، تورو خدا منو نترسونید، من خیلی از اینجور چیزا میترسم ، اخه من شنیدم الان ، و کاملا مشخص بودش که صدای بسته شدن درب از خونه‌ی همسایه اومد. انگار یکی درب رو بست و گفتش مادرژون ژون ژونی سلام. ، (مهری ، نگاهی به آسمان میکند و میگوید ، صدای پرستو ها میاد ، داره غروب میکنه خورشید . من دیگه باید برم . وگرنه آقاجونم ، نگران میشه. بابت این نامه های خوشگل و عاشقانه و این خودنویسی که بهم هدیه دادی متشکرم. (سپس با لحن مهربان و بی ریاحش به شهریار گفت؛ بابت چای هم ممنون، اما دفعه‌ی بعد خواستی چای واسه کسی بیاری ، حتما قند هم بیار.)   لحظه‌ی خداحافظی ، در چشم‌برهم زدنی ، مهرئ یک قدم سوی شهریار بازگشت و بوسه‌ای ، ناغافل از لب عشقش ربود و با عجله و شتاب از خانه‌ خارج شد. و در عمق کوچه ناپدید شد. شهریار ماند و یک کوله بار از تعجب ، و ناباوری. صدای صوتی آشنا به گوشش میرسد ، و داوود ، بهترین دوست و همکلاسش ، برای دیدن و درس خواندن پیشش آمده. اما سوی دیگر ماجرا مهری ، در مسیر برگشت به باغ توسکا، سرگرم خواندن نامه ای‌ست که از روی میز برداشته. و در خیال خامش ، میپندارد که نامه برای او نوشته شده ، و برای اولین بار میخواند که شهریار از عشق و علاقه برایش نوشته. مهری ذوق زده و شتابان میخواند جملات را ، یکی پس از دیگری.  متن نامه» 
نازنینم سلام . من و تو هستیم و بینمان فاصله _زودتر نمیگذرد این ثانیه های بی حوصله_همچنان باید بی قرار باشیم ، تا کی باید خیره به عکسهای هم باشیم!_ بیش از این انتظار مرا میسوزاند، _دلخوشی فرداست که تمام حسرتها و غمها را بر دلم میپوشاند_نازنینم تو  در این فاصله میسوزی و من از سوختنت خاکستر میشوم ، تو اشک میریزی و من در اشکهایت غرق میشوم _، تو نمی تابی و من در تاریکی محو میشوم ، -تو از انتظار خسته ای و من به انتظار آمدنت دست به دعا میشوم!- انگار عقربه های ساعت هم از انتظار خسته اند ، نشسته اند و حرکت نمیکنند- چرا نمیگذرد ، تا برسد آن روز- -در خواب میبینم تو را ،ستاره ها که می آیند ، نمیدانم، میدانند حال من و تو را– روزهایمان شبیه به هم است –، امشب نیز مثل دیشب است ،-امروز خیره به ساعت بودم ، دیروز با ثانیه ها هماهنگ بودم– دیشب خواب دیدم سرم بر روی شانه هایت است ،- امروز در فکر خواب دیشب بودم- به انتظارت مینشینم– ، انتظار هم پایان نیابد ، میروم به سوی پایانش ، تا نزدیک شوم به تو ، در کنارت خیره شوم به خوشبختی– عزیزم این روزها دلم گرفته– دلم برایت تنگ شده–دلتنگ گرفتنت دستهای گرمت هستم–دلتنگ بوسیدن گونه هایت هستم–آنقدر دلتنگم که اینک آرزو دارم حتی یک لحظه نیز از راه دور تو را ببینم– عزیزم دلم گرفته ، دلتنگت هستم–کاش همیشه در کنارم بودی تا دلتنگی به سراغم نمی آمد–کاش همیشه در کنارت بودم تا هیچگاه دلم نمیگرفت –هیچگاه نفهمیدی چقدر به وجودت ، به آن آغوش مهربانت نیاز دارم– هیچگاه نفهمیدی چقدر تو را دوست دارم–کاش به سر میرسید ثانیه های دلتنگی–کاش اولین ثانیه در کنار تو بودن فرا میرسید و هیچگاه نیز به پایان نمیرسید–به یادت هست روز دیدارمان خیره به چشمانم شده بودی ، من هم غرق در چشمان نازنین تو بودم–اینک دلم برای چشمانت یک ذره شده ، تو هم دلت برایم تنگ شده؟هنوز مثل قبل مرا دوست داری؟ هنوز هرروز برای دیدنم لحظه شماری میکنی؟ هنوز وقتی در کنارم نیستی بیقراری میکنی؟ 
مهری که از خواندن چنین نامه‌ی عاشقانه ای به وجد آمده ، سراز پا نمیشناسد  و میپندارد که منظور از نازنینم , خودش بوده. او در مسیر بازگشت بخانه،  وارد سراشیبی تند گذر میشود ، دلش میخواهد این خبر را جار بزند. اما نمیتواند.  مهربانو چند درخت قبل از چشمه ی آب ، پشت بید کهن ، تکیه به افکارش میزند و از تجسم  چهره ی پدر ، ترس بسراغش می آید ، و نامه ها را پنهان کرده و وارد باغ میشود. -شهلاخانم را غمناک نشسته بر صندلی سنگی و گرد ، وسط باغ میبیند ، مهری سلام میگوید و کنارش مینشیند -مهری: شهلا خانم واآی بخدا حلال‌زاده‌ای ، چند دقیقه پیش ذکر خیرت بود. آخه امروز رفته بودم پیش دوستم . خیلی اصرار کرد تا برم داخل و ازم پذیرایی کنه ، اما من تمایلی نداشتم ، ولی دیگه دیدم خیلی خواهش تمنا میکنه ، دلم براش سوخت و نتونستم دلشو بشکنم ، و دعوتشو قبول کردم . االبته منتهای مراتب داخل خونه نشدم. یعنی شدم ولی بالا نرفتم. آخه طفلکی دوستم یه حیاط کوچکولو موچکولو داره خونه شون . و یه  نیمکت چوبی با میز هم داخل حیاط زیر سایبون دارند ، که آدمو یاد نیمکت مدرسه میندازه. خلاصه منم همونجا نشستم . و دوستم خیلی خوشحال شده بود از حضور من. و طفلکی یکمی هم هول شده بود . و رفت سریع دوتا لیوان چای آورد¡¡¡نـــــه !¡! ببخشید-لیوان نبودش، فنجان بود. ولی از اونجایی که خیلـــــی خیــــلی به من علاقه داره ، دستپاچه شده بودش و یادش رفت قندان رو بیاره. منم هیچی بهش نگفتم که یه وقت خجالت نخوره.  (مهری از سکوت و حالت چهره‌ی شهلا متوجه میشود که باز طبق معمول در حال پرحرفی‌ست. در مقابل شهلاخانم از آنجا که میداند مهری دختر تنهایی‌ست و مشکل اعصاب دارد) پس صبر پیشه میکند و برای اینکه تظاهر به گوش دادن کرده باشد ، در ادامه‌ی حرف مهری میپرسد: واا...چرا دستپاچه شده بود؟ مگه خودش دعوتت نکرده بود؟  مهری با منعو منع پاسخ میدهد؛ خودش دعوت کرده بود ، آخه خیلی عاشق و شیفته‌ی منه - آره خودش مدتها اصرار کرد تا من راضی شدم یه توک پا برم خونشون . تازه برام هدیه هم گرفتش. شهلاخانم (بالبخندی مصنوعی)؛ خوشحالم دوباره شاد و سرخوشی دخترجون.  قدر جوانیتو داشته باش که زود دیر میشه.  حالا چرا صحبت منو کردی؟ مگه دوستت منو میشناسه؟  مهری (با اشتیاق و نگاهی برقدار)؛ نه شمارو نمیشناسه ، ولی من بهش گفتم که شما باعث شدید تا من درمان بشم و دوباره راحت راه برم. +شهلا؛ خب حالا کی هستش این دخترخانم گل که شانس آشنایی باتو رو بدست آورده مهری خانم؟   مهری با محفوظ به حیایی و کمی خجالت؛ م‍ـ ، میخوام بگم ولی میترسم به آقاجونم بگید،  شهلا؛ قول میدم نگم ، نکنه دوستت پسره؟ ها؟ .  -مهری؛؛ دوستم که دختر نیست ، یه آقا پسر قدبلند چهارشونه ، سفید روشنه ، موهاش یکم بوره ، چشماش عسلیه . خودشم شاعره. تازه دانشجو هم هست. امروز کلی حرف زدم براش. جات خالی بود‌! نه! ببخش جات خالی نبود ، اما من به یادت بودم و ازت تعریف کردم. اما!... میدونید چیه؟ اون یکم، توی حرف زدن مشکل داره. البته فقط یکم ، یه کوچولو ... بخاطر همین خجالت میکشه جلوم حرف بزنه و برام اکثرا حرفاشو مینویسه. خونه‌شون آخر کوچه‌ی میهن هستش. هییی چرا ادرسش رو لو دادم؟!.. ولی اصلیتشون برای محله‌ی ساغر هستند. البته فقط یه کوچولو لوکنَت داره ها، یه وقت فکر اشتباه نکنی که .... اصلا هیچی. نباید بهت میگفتم لوکنَت داره   +شهلا با کمی مکث و نگاهی متفکر میپرسد؛ نکنه عاشق شدی؟ حالا این اقا داماد خوشبخت ، چندسالش هست؟ شغلش چیه؟  چجوری باهاش آشنا شدی؟  _مهری ناگهان چشمش به خانه‌یشان در انتهای باغ و به پنجره‌ی اتاق پدرش می‌افتد . با ان پرده‌های سفید همیشگی. ناگه روح سردی بر وجودش مینشیند، و نگاهش یخ میبندد. و نگاه و چشمانش غمناک میشود و با آرامی میگوید؛ حالا بعدا براتون میگم. من باید برم خونه اقاجونم ، منتظره. خداحافظ. ( جبرروزگار ، تنهایی را به مهری تحمیل نموده و دلش همچون کودکی خردسال، کوچک و بی ریاح‌ست. او آنچیزی را روایت میکند که مورد پسند دلش باشد و تمام رویدادها را به نحوی به نفع خود تغییر میدهد‌ . تا بازیگر نقش اول ، در صحنه‌ی یکتای هنرمندی خویش باشد. او خودش را نقطه‌ی سقل دنیا میپندارد که  تمام افراد و مسایل به نحوی رویاگونه ، پیرامونش در حال چرخش هستند. شاید چنین بینشی ، کمی خودخواهانه باشد. ولی مهری با زُلف موهای سفیدش ، براستی مفهوم دختری میانسال است که سراپای وجودش متمایز از عموم دیگران و دارای کردار رفتار گفتار افکار و روحیاتی منحصربفرد است. که از وی چهره‌ای کاریزماتیک ساخته. مهری در کنج قلبش ، خوب میداند که نگاهی که از چشمان درشت و زیبایش برمیتابد ، نگاهی جادویی و سحرآمیز است ، که با لحظه ای خیره گشتن به چشم هر شخص دیگری ، این کاریزما و کشش ، تا مغزاستخوان فرد رخنه میکند. او با استفاده از همین سلاح مخفی ، توانسته با شهریار آشنا و دوست شود. اما غافل از اختلاف سنی مابینشان است.  و حال نیز در حرفهایش خوب میداند که نباید پرده از این راز بردارد و چیزی در مورد اختلاف سنی اش با شهریار بگوید. ))  شهلاخانم، با تعجب از رفتار مهری ، در دلش میگوید ؛ اینم آخر یه چیزیش میشه، بنده خدا اصلا تعادل  روحی روانی نداره.

                         ★داستان ششم★       
                                  (تقویم)
             
تقویم تشنه لب و  گرما زده از تابستانی پر عطش و آفتاب سوخته گذشت . .  آخرین روز بلند و طولانی تابستان  به طرز  شلوغ و آشفته ای سپری شد. در پایان روز و با غروب خورشید ، شهر از شدت خستگی و ازدحام مردم و هجوم ناباورانه ی تمامی دانش اموزان شهر ، همراه با اولیای خود به بازار ، دچار سرگیجه شد ،  سر هر چهار راه ، چراغهای راهنما ، فراموش کردند که سبز شوند.   سمت دیگر شهر ، ارتش برای خود جشن تولد گرفته بود و برخلاف روال شهر ، خیابانی اصلی را مسدود کرده بود ، کمی بالاتر ، گویی که شهر به صورت خود پودر  سفید کننده زده بود ، و ماشین ویژه‌ی حمل آرد ، وسط خیابانی اصلی ، چپ کرده بود ،  و کیسه های بزرگ آرد را به صورت شهر پاشیده بود ، و زیر تابش شدید آفتاب ، شهر تب کرده بود ، از شدت هرج مرج ، و ترافیک ،شهر احساس تشنج  میکرد.!..
   ً۲۳:۵۹شهرداری   _سرانجام پس از یک روز شلوغ و پر ازدحام ، شهر خالی از هرج و مرج شد و عقربه ی پرتکرار و خستگی ناپذیره ساعت گرد شهرداری که بی وقفه در ثانیه ها قدم میزند   در آخرین  لحظات خود را ، کشان کشان به لحظه‌ی صفر برساند. اما ، عقربه ی کوتاه قد و چاقی که به آهستگی و با تنبلی همیشه در مسیر ساعت شمار  گام بر میدارد ، در حرکتی قراردادی و توافق شده به رسم هر تقویم ، یک ساعت پایانی را دوبار ، طی خواهد کرد و در نهایت صدای زنگ ساعت بزرگ شهر ، پایان یک روز دیگر و همچنین اتمام یک فصل از چهار فصل تقویم را اعلام کرد ، و این به مفهوم  رسیدن به روزی جدید در فصلی جدید از سال بود.  به رسم  ایام ،  تقویم ،  آن لحظه ، قرینه گشت ، و جلوی چشمان تقدیر دولا شد . و در همان لحظه بود که فصلی نو از تقویم ، به دروازه‌ی  شهر  رسید!... و سوار بر باد وحشی ، وارد شهر شد... و پس از عبوری شتابزده از کوچه پس کوچه های به هم گره خورده‌ی شهر ، به میدان اصلی شهر رسید، و در قصه ای عجیب ،   تقدیر این شهر خیس و بارانی ، پیچیده شد به پاییزی جدید!..
پاییز#
فصل ناخشنودی ها فرا رسیده بود. ابرهای سیاه برسر شهر خیمه زده بودند. آسمان اسیر بُغضی لَـجباز و کینه‌دوز شده بود. سکوت مبهمی شهر را فرا گرفت ، کمی بعد صدای پارس سگی ولگرد ، سکوت را جر داد ، سپس صدای جاروی کارگر پیر شهرداری که تن خیابان را نوازش میداد  با لباسی نارنجی رنگ ، که مسیر هر خیابانی را همچون کاغذی خطدار  ، از بالا به پایین خط به خط با نوک جاروی بلندش ،  مرور میکرد و پیش میرفت ،   گربه ای سیاه ، زیر چهار پایه ی پاسبان ، چرت میزند ، کمی بالاتر ، بعد از عبور از رودخانه‌ی زَر ، سمت پیچ و خم محله ی ضرب ، پسرکی شاعر مسلَک به اسم شهریار،  اول شب ، در فکر آن است که برای دیدار عاشقانه اش با مهربانو ، چه بپوشد ؟   او که چشمانش به آرامی سنگین شده ، با وجدانش دست به یقه میشود و در نجوای درونش ، خود را متهم و سرزنش میکند و با خود میگوید : که این مهربانو هم برایم دردسر شده ، اصلا از ابتدا نباید در رودروایسی و خجالت گیر میکردم و به پیشنهادش ، پاسخ آری میدادم ، زیرا اینطور ممکن است وابسته تر شود به من ، آنگاه اگر از او جدا شوم ، بی شک صدمه ی احساسی و روحی خواهد خورد ، و من سالهاست که با خود عهد کرده ام دل کسی را نشکنم ، زیرا به رسم نانوشته‌ی روزگار  عاقبتش ، دل خودم خواهد شکست....   باز به قرار فردا و لباسی که میخواهد بپوشد فکر میکند ، و در افکار خود نهایتن به هیچ نتیجه ی خاص و مشخصی نمیرسد . زیرا سررشته ی افکار از دستانش ول شده و به آرامی در دریایی آرام از جنس خواب ، غوطه‌ور و شناور شده است.  او در حالتی مابین خواب و بیداری به این نتیجه میرسد که ،( مهربانو هم دقیقا همچون فصل پاییز میماند ، زیرا که آدم نمیداند چه باید بپوشد..). پسرک در میان سردرگمی هایش به خواب میرود!..   در آنسوی دیوار اتاق، در خانه‌ای قدیمی و غمناک و نیمه مخروبه‌ی همسایه ، نیلیا با چشمانی معصوم و نگاهی نافض و با قلبی که بتازگی ، از عشق پر طپش گشته همراه با مادربزرگش زندگی میکند.  پشت قاب پنجره ای چوبی و ترَک خورده ، دست دخترک از خواب بیرون مانده ، پس ناگزیر بیدار میشود . و رو به تخت قدیمی مادربزرگ چشمانش را روی هم میگذارد و در دلش چشم انتظار ، خواب میماند ، تا سبک بال و آرام خود را به دستان خواب بسپارد ، اما انتظارش طولانی میشود  و هر چند لحظه یکبار، با عبور باد و سرکش از آن کوچه ، خزان با دستان سرد باد ، به پنجره ی چوبی میکوبد و رسیدن خود را در تقویم به همگان اعلام میکند .   صدای ، زوزه ی باد وحشی از پشت قاب چوبی پنجره ، به گوش دخترک ، همچون صدای آشنای سوت معشوقش میرسد ، و در افکار خودش شروع به بافتن رویا میکند ، و   در تجسمی خیالی ؛  صدای زوزه ی باد سرکش را ، تعبیر پیغامی از سوی معشوقش میشمارد و در توجیح آن ، میپندارد که باد سرد پاییزی که بر پنجره ی اطاق میکوبد ، ابتدای امر ، در مسیرش از آنسوی گذر و از پشت پنجره ی معشوقش داوود  گذشته و اکنون ، در ادامه ی راه ، زوزه کشان به پنجره ی انها میکوبد تا پیامی از عشق را به قلب عاشقش برساند.   آنگاه ، صدای کودک درونش را خاموش میکند  از افکار کودکانه اش ، بیزار میشود و به تشابه میان خود و خزان فکر میکند ، و در دلش لبخندی محو مینشیند و میگوید؛ پاییز ، تعبیر خودم است .  پاییز منم که دستم به محبوبم نمیرسد.  شب و روز میبارم ،  دخترک ، نفسی عمیق میکشد و عطری شیرین را حس میکند ، و به خیالش ، عطر پاییز است که پیچیده در فضای اتاق.  نیلیا سرمست از عطر عاشقانه هایش به خواب میرود. 
راوی: ((بی خبر از اینکه عطر شیرین عشق را به قرص  نفتالین بدهکار است که زیر تخت مادربزرگش بود)) 

★داستان هفتم★
(باغ هلو)

_(خانم فرخ‌لقا‌ دیبا ٬٫ پیرزن تنهای ساکن باغ هلو و خدمتکار جدیدش بنام هاجــر..)
نیلیا بخواب تکیه میزند . شهریار به احساس دوگانه‌اش نسبت به مهربانو فکر میکند . شوکت خانم برای شام پسرش را میخواند.  پنجره‌ی چوبی از وزش باد باز میشود و عطر توتون پیپ اقای اسدی به مشام نیلیا خوش مینشیند. در انحنای پیچ و خم محله‌ی ضرب ٬ کمی بالاتر از کوچه‌ی میهن به درختان هلو میرسیم .بین درختان هلوی باغ  ، پیرزنی ثروتمند به اسم فرخ لقا دیبا،  بهمراهه ، مونس و همدمش، هاجر ، به سیاهی شب ، چشم دوخته است.
هاجر!..
هاجر از روستاهای اطرافِ رودخانه‌ی آرام و با وقارِ ’لَنگ‘ به این شهر هجرت کرده . توسط آشنایی دور ، به خانم دیبا (پیرزن مالک باغ هلو) معرفی شده، تا بعنوان خدمتکار  و مونس او ، کنارش بماند . بلکه شاید در سایه‌ی آسایشی نصفی باشد. او تمام زندگی اش را یک شبه ‍ِ از دست داده و تن به جبر تقدیر سپرده ،  خانم فرخ لقا از او، درمورد خانواده اش میپرسد ، هاجر اما،!.. تنهای تنهاست . هاجر رو در روی خانم ایستاده و پیراهن بلندی به تن دارد. بااضطراب ‌انگشتان اشاره اش را در هم قفل کرده و خیره به فرش ، زیر پایش با بغض از شب حادثه میگوید؛ که نیمه شب ، تمام دنیایش ، درون شعله های سرکش آتش سوخته و دود شده.  خانم دیبا با فخر بروی صندلی چوبی خود نشسته و دستانش را به عصایش ستون کرده و نگاهی عاقل اندر صفی به هاجر دوخته.  و با صدایی رسا و خشدار ، میپرسد ؛ مگر غیر از چند تا مرغ و خروس و اردک ، چه چیز دیگری هم داشتی که اکنون این چنین غمزده و ناامیدی?!  هاجر از اشک، صورتش خیس و بینی اش به چکه افتاد ، آب بینی اش را بالا کشید و سرش را غمناک بلند کرد، نگاهش از کنار صورت خانم دیبا ، عبور کرد چند قدم دورتر پشت سر او به رقص شعله های اتش درون شومینه دوخته شد. و مات و مبهوت به رقص شعله خیره ماند. هاجر غرق شد در افکار. و از سوال خانم دیبا  پریشان گشت.  او که پس از یک هفته ، اولین بار است که با خانم ، همکلام شده ، از نوع اخلاق و رفتار خانم ، بی نهایت رنجیده خاطر و آزرده حال ، میشود . و برای اولین بار به درستیه این هجرت ، شک میکند .  و در دلش میگوید ؛ پیرزنیکه خرفت ، همچون اشراف زاده ها ، رفتار میکنه‌آ . به خیالش ارباب شده‌آ و من رعیتش هستم‌آ . توف به این تقدیر . همش تقصیره مادر مشت کریمه‌آ . اصلا چرا به حرفاش گوش کردم‌آ..،، دیوار کوتاه تر از من پیدا نمیکردش‌آ.... ای هاجر ابله ، دیدی‌آ! دیدی؟ دیدی بازم با پنبه سرتو بریدن‌آ!.. همش چوبه سادگی خودمو میخورم‌آ، اما باز از یه سوراخ هزار هزار نیش میخورم‌آ ولی عبرت نمیگیرم‌آ .این مادر مشت کریم چقدر زود با چهارتا حرفـ ، خامم کردش‌آ ،و بهم یه مشت امید و وعده وعید پوشالی و  واهی فروختش‌آ!  هی ، مادرجاااان روحت شاد باشه‌آ. که همیشه میگوفتی‌آ که این مادر مشت کریم‌آ از اولش که با یدالله خان ازدووج کردش‌آ ، و وارد روستای ما شدش‌آ ، همه چیز رو برهم زد ‌.انگار درد بی درمان وارد روستا شده باشه. حالا هم که قوربانش برم منو آورده دست چه کسی سپرده‌آااا... این زنیکه خودش بلای آسمانیه‌آ، بعدش مادرمشت کریمو باش... که منو به این مار دوسر سپرده. انگاری که از چاله بیفتم‌آ توی چاه.  اوف اوف اوف نیگاش کن‌، چه ژست علی گارسونی‌ای گرفته‌آ. پیرزنیکه‌ی شارلاتان ،ثروتش رو به رخم میکشه‌آ.  منو تعریق میکنه‌آ! ..نه! بازم اشتباه گفتم‌آ. منو تعقیق میکنه‌ا؟ نه! تاکید؟ تمکین؟ اینم نبودا. تمدید؟.. تمجیدا! تردیدا؟ نه. تبلیغ؟ ترجیع؟ تنظیم؟نه. تحریم؟ تقدیم؟ ترغیب!.. نه.  . فکر کنم تحقیق یا تحقیر درست‌تر تر باشه.  ، مثل مار  خوش خطو خاله . اما خب.. اخه منم که چاره‌ای نداشتم . کوجا میرفتم‌آ؟.. ناچار بودم‌آ. هیچکی بهم حتی محل نمیکرد. نمیتونستم دستمو جلوی هر کسو ناکسی دراز کنما که!.. باشه!.. ایراد نداره‌آ!.. اینم میگزره. من دلم پاکه. خدا خودش بهم رحم میکنه‌آ .. (غمی بی انتها از بُغض در گلویش ، از اشک و آب بینی‌اش رُخ می‌نماید)  _میدونم‌آ امید منو ناامید نمیکنه‌آ. به مو میرسونه‌آ ، اما پاره نمیکنه. اما خب خودمم باید مراقب باشم. تا از چاله به چاه نیفتم‌آ، که هیچکی برام فکر چاره نمیکنه. --®صدای سلفه‌ی خانم ، بند افکار هاجر را پاره میکند . و نگاهش را از اتش به لیوان خالی از اب میدوزد . درهمین حال، فرخ‌لقا در افکار خویش غرق میشود؛به این فکر میکند که»
ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ باغ به خواب فرو میرود ، و چه بی دغدغه میخوابد.  زیرا باغ  به بهار ، و وزیدن نسیم خوش ، و دوباره جوانه زدن ، ایمان دارد.  و _ﮔﻮﯾﯽ ﻋﻤﺮﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ اش ﺩﺭ تماشای منظره‌ ای چهارفصل از نمای ﺍﯾن بالکن، رو به ﺑﺎﻍ،  ﮔﺬﺷﺘﻪ است.  و او چه زود از کودکی به پیری رسید.  ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺗﻠﺦ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺷﯿﺮﯾﻦ ، ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻧش ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ. _اوست ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ _اوست ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﭘﺮ ﺯ ﻧﻘﺸﻬﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎ_ ﺁﺭﺯﻭﯾش اکنون ، پرواز است _خسته است  از خستگی ه‍ایش ، شروع به دلنوشتن میکند ←:_ من بواسطه‌ی تجربه دریافته ام ، که جسم و این تن ، همچون برگ زردی‌ست که محکوم خزان ، و از اصل جدا خواهد شد ، ناگاه به رسم ایام ،  به نسیمی غمناک ،  از اوج به زمین سرد خواهد افتاد. _ همان برگ زردی که زمانی سبز بود و طراوت خویش را از ریشه ای در خاک داشت . در نهایت با دستان طبیعت به خاک خواهد شد  -اما این ، منه ، در من، چیزی فراتر یک شاخه و چند برگ است.  درختی بی برگ ، همچون جسمی غرق در دریای عمیق خواب ، افسرده و بی جان است. _درپس خزان زندگی- تنها یک روح - فارغ از کالبد ، سبک بال٫ اسوده خاطر و مشتاق پرواز باقی خواهد ماند . بی شک  بسوی نور خواهد رفت- اکنون من همچون این باغم ، رو به خزان. من این روزها ، برگ برگ فرو میریزم .اگرچه اکنون با عصای خود ، لنگ لنگــــان پیش میروم اما خوب به یاد می اورم که در جوانی ، دست به رویا ،از پس روزها گذر میکردم. و سوار بر ابر ارزوهایم میشدم.همواره  رویای امدن یک یار ، سوار بر اسب سفید را در خیال میپروراندم.، آرزوی ثابت و شیرینی در سینه داشتم ، ﯾﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ .ﯾﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ خانه‌ی پدری ازاد کند. وجودم را فارغ ز غم و اندوه کند.و از ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭﻭﻥ , ﺑﯿﺮﻭﻧﻢ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ ﻣﺮﺍ -٫٬ ﺁﺭﯼ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﯾﺎ ﺭﺍ ،ﻣﯿﺪادﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺁﺏ ،تا ﮐﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ سوی دیار یار‌ .  
. هاجر اسیر در چنگ افکاری پریشان ، لحظات شب را ورق میزند. زندگی  او نیز دستخوش حادثه‌ای تلخ شده. و پس از آن آتش‌سوزی در نیمه‌ی شبی گرم و مرداد‌سوز ، تمام دار و ندارش را از دست داده. او هیچ مال و منالی ندارد و با شرایط پیش آمده ، مجبور به هجرت از روستایش شده و به پیشنهاد مادر‌ مشت‌کریم، به باغ هلو و نزد خانم دیبا آمده . او همچنان درگیر غم و اندوهی ست که بخاطر آن بلای آسمانی ، به وی تحمیل شده. او هنوز با شرایط جدید و محیط تازه ٱخت و خوی نگرفته. 
آسمان ، به شهر چشم دوخته و خبری از ابرهای مزاحم نیست. از چشمک ستاره ای درخشان، کارخانه‌ای از قند و شکر در دل‌شهر آب میشود.  روبروی چشمه ، داخل باغ توسکا ، مهری برای شهریار با قلم خود ، بر تن لخت و بیخط کاغذ مینویسد؛
∆(شهریارم درود و احترام . من اینجا، درست درانتهای باغ، پشت درختان بلند توسکا، ابتدای پاییز ایستاده ام ، و باز ، برگ برگ عاشقت میشوم ، من در سوز عشقِ تو، همچون خزانی غم انگیزم ، همچون برگی زردم . پُر از التهاب و اضطراب افتادنم ، شهریار من ، دلخوش آن بودم که پاییز را با هم شروع کنیم ، و تا به چله ، باغ را پر از عشق کنیم ، و من چه بسیار دلخوش ان بودم که دستم ، گره بخورد به دستان پرمهر و مردانه ات . و عاقبت ، این انتظار ، و صبر طولانی تمام شود . یک پاییز دیگر هم رسید اما من‌و تو ، ما نشدیم و دستان گرم تو به دستان سرد و عاشقم نرسید، اما از اینکه از عشقت به خودم برایم نوشته‌ای خوشحالم، راستی من از شهلابلنده پرسیدم و او گفت که شوکت خانم ، یعنی مادرت را میشناسد. و راجع به پدرت هم حرفهایی تعریف کرد ، که .... که زیاد خوب نبود. اما تو ناراحت نباش چون گناه پدر را که به اسم پسر نمی‌نویسند. در ضمن من مضطربم و از اینکه راجع به مادرت از شهلابلنده سوالاتی کردم ، خیلی نادم و پشیمانم . چون هم اکنون ممکن است که او برای شوکت خانم ، از من و روزگارم ، چیزهایی تعریف کند و برای من راه بزند. راه زدن و نامردی  توی خون شهلابلنده‌ست. پشت سر تمام دخترای دم بخت ، راه میزنه. یعنی اگر خواستگاری پیدا بشه برای یه دختر پاک   ، اونوقت با دهان گشادش ، تمام زِرت و زورتِ اون دختر رو لو میده و بختش رو کور میکنه. قبلا رفته بود و پشت سرم حرف زده بود . ببین شهریارخان اگه میخوای حرفای دروغ شهلابلنده رو باور کنی ، من دیگه... خیلی عصبی میشم. اصلا شاید بهترتر باشه که از زبان خودم بشنوی . تا اینکه از زبان یه غریبه بشنوی.  شهلا بلنده تمام کارهام از بچگی تا حالا رو مثل یه دوربین ضبط کرده با اون چشمای فوضولش. و همش منو اذیت میکنه و میخنده. مثلا من که بچه بودم یه گربه ی کوچولو داشتم که گذاشته بودمش توی یه قفس پرنده، و به زور از درب کوچیک قفس داخلش کرده بودم. و بعد از ترس قرقر اقاجونم ، اونو میبردم ته باغ توی انبار پنهان میکردم. و هر روز بهش غذا میدادم، و بعد ظهر ها که اقاجونم خواب بود میرفتم و گربه رو با قفس میاوردم و وسط سبزه های باغ میزاشتم . تا دلش وا شه. بعدشم دورش واسه گنجشکها دون میپاشیدم. اون وقت گنجشکها که می اومدن و دونه میخوردن ، گربه من توی قفس میترسید از گنجشکها. چون همیشه توی تاریکی انباری زندگی کرده بود. خلاصه من دیگه از ترس ، هرگز جرأت نکردم که به دیگران بگم که اقایون خانمها ، والا به خدا من دیوانه نیستم. اگه اون کار رو میکردم دلیل داشتم. اخه دلیلش از بس که تابلو بود ، روم نمیشد بگم. دلیلش این بود که من حتی روز اولی که گربه ام کوچولو بود ، اونو به زور تونسته بودم از درب کوچیک قفس داخل کنم ، و تا به خودم اومدم دیدم که گربه ام بزرگ شده و به هیچ وج از درب قفس رد نمیشه تا بتونم بیرونش بیارم. منم از ترس شش ماه آزگار ، شام و نهارم رو یواشکی میبردم میدادم به گربه ، تا بلکه منو ببخشه. از اون بدتر ، عذاب وجدان ولم نمیکرد. بعدشم که وقتی که مرد ، قوز بالا قوز شدش. و دیگه گربه برام ارزشی نداشت و بجاش دنبال راه چاره واسه نجات قفس طوطی اقاجونم بودم. و سر آخر ، گربه رو با قفس توی باغ چال کردم. چون زورم نمیرسید که قبر گنده اندازه ی قفس حفر کنم ، نصف بالای سقف قفس از زمین زده بود بیرون ، و من چون برف می اومد ، کلی برف ریختم روش. اما عقلم نرسید که دو فردای دیگه که آفتاب زد برفا آب شد ، اون وقت چکار کنم.  بعدش ، دنبال برگ خشک میگشتم. تا بپوشونم. اخرسرم که اقاجونم فهمید و منو یه کتک مفصل زد.  خب حتما الان این وقته شب ، تو هم داری به احساس عمیقت نسبت بهم فکر میکنی.  من به امید قرار فردا صبح ، و یه نظر دیدنت ، دارم میخوابم....)∆

شب به آرامی از پشت پنجره‌ی نیلیا گذشت و هوا روشن شد.  -روز به شهر رسید . .. در محله ی آجرپوشِ ساغر ، پیرمردی سبزی فروش ، با دوچرخه اش از خانه‌ی قدیمی و حُرمَت پوش بیرون آمد ، آنسوی کوچه ، پیرزن با زنبیل حصیری خود همزمان ، عزم رفتن به باغ داشت، طبق روز های قبل از گلهای کوچک و معطری که داخل باغ روییده  ٬ یک دل سیر استشمام کند و بلکه چندتایی هم از انان بچیند. اما او طبق روزهای پیشین ، با همسایه ی خود سلام و علیکی ویژه کرد ، آن دو کوله باری پر از خاطرات کودکی و نوجوانی در پستوی دلشان دارند ، اما پیرمرد سبزی فروش ، از بی وفایی و بدعهدی که سالیان دور ، سبب جدا شدنشان شد ، دلخور است ، و پیرزن ، همه چیز را ، به تقدیر و نبودن قسمت ، واگزار میکند و اکنون که همسرش فوت شده ، میتواند ، تنها بودن و بیکسی را لمس کند ، احساسی که پیرمرد دوچرخه سوار ، تمام عمرش تجربه کرد ، چند قدم جلوتر ، پیرمرد پس از ده قدم ، همراهی و هممسیری با پیرزن زنبیل به دست ، سوار دوچرخه ی خود میشود و مسیرشان جدا از هم میشود . 

+آمنه_
، سرکوچه قبل از نانوایی ، خانه ای اجاره ای است که پس از چهل شبانه روز سیاهپوشی و عزاداری ، وارد مرحله ای جدید از تقویم خود میشود ، و پرده های سیاه  را از تن آجری دیوار ها در می اورد .زن جوان و غریب بنام آمنه، ادعا میکند که بتازگی بیوه شده، او از آنجایی که بعلت یک صانحه‌ی تصادف ، از همسرش به اندازه‌ی یک دنیا دور گشته ، میپندارد که همسرش فوت گشته ، و از اینرو استدلال میکند که بیوه شده است. اما یکجای کار میلنگد. آمنه خودش هم میداند که چنین ادعایی دروغ و اشتباه‌ست اما ، بحدی پریشان حال و آزرده خاطر است که از طعم تلخ حقیقت طفره میرود .   حقیقت پشت ماجرا چیز دیگریست. در غروبی بارانی حین عبور از مسیری خیس و لغزنده ، حواس یک عابر به صدای بچه‌گربه ای در آنسوی گذر جلب گشته بود و درطرف مقابل از دست بد روزگار ، راننده‌ای مست و گیج با سرعتی بالا ، خودش را رودر روی تقدیری غیرمنتظره و دلخراش یافت و سپس ، همان تراژدی و قصه‌ی غم‌انگیز و آشنا .... فشار پدال ترمز ، قفل شدن چرخ‌ها ، لیز بودن و لغزندگی شدید جاده پس از بارش باران، صدای جیغ لاستیکها و سایش آن بر تن خیس آسفالت، برخوردی غیرمنتظره و شوک‌آور ، کوبیده شدن به کاپوت جلوی خودرو و متراقبن شکسته شدن شیشه، پرتاب شدن عابر به ده‌ها متر آنسوتر، و وحشتی که در چشمهای بچه‌گربه ، موج میزد.  و در نهایت امر به علت ضربه‌ای که به سر عابر، حین برخورد با جدول کنار جاده وارد گشته بود ، در دَم جان به جان آفرین تسلیم کرده بود.  حال پس از عبوری غریب و لمس احساسی ناشناخته ، آمنه خود را در دنیای جدیدی یافته بود که در آن اثری از همسرش ، و بچه‌گربه‌اش نبود. او هرچه میگشت اثری از شوهرش  پیدا نمیکرد. او به یاد داشت صحنه‌ی دلخراش تصادفش را. اما بعداز آن چیزی را بخاطر نمی‌آورد. فقط میدانست که شوهرش را از دست داده. ولی او حتی نمیدانست که چرا و چگونه اینچنین آواره و تنها گشته. او تعادل روح و روانش را از دست داده بود.  حرفهایش بی‌سر و ته و بی‌مفهوم بودند. بی‌وقفه زیر‌لب حرف میزد. او تمام رابطه‌اش را با زندگی و جریان روزمرگی‌ها ازدست داده بود. هیچکس نمیدانست که آدرس دقیقش کجاست. و یا اصلا حرفهایش راست است و یا دروغ و تَوَهُم.  او حتی گهگاهی به زنده بودن خودش ، نیز شک داشت. با خودش میگفت ؛(( من دیگه مثل خودم نیستم انگار. من کلیدم رو کجا جا گذاشتم؟ من دسته‌ی کلیدهام رو واسه چی میخوام؟  مطمئنم یه چیزیم شده، چون فقط یادم میاد که گربه‌ کوچولو ، غروب ، من ، بارون، صدای ترمز، بعدش هیچی یادم نیستش. من فقط کمی گیج شدم ، همه چیز رو تار دیدم. شاید اصلا همه چیز رو خواب دیدم!.. شاید مُرده باشم ، پس چرا توی قبر نیستم!.. شاید هنوز برام قبر نکندن!.   نه مگه میخواستن برام قار بکنن ، که بخواد اینقدر زمان ببره.  اگر مرده بودم ، پس چرا هنوز پیرزن زنبیل به دست، بنام بی‌بی سادات منو میبینه!. و حتی با من سلام علیک و احوالپرسی میکنه.  من چرا هم خوبم و هم بد.؟. من هنوز پاهام راه میره. اما فکرم پیشه دسته کلیده. من اگه دفن شده باشم ، پس الان اینجا چیکار میکنم؟ شایدم الان توی خوابم یاکه توی خاطراتمم. من مثل قدیما نیستم ، انگار لحظاتم به همدیگه وصل نیست و دنیام پیوستگی نداره. چون دیگه نوبتی شب و روز نمیشه . دیگه یادم نمیمونه که چندی قبلتر در چه حال و شرایطی بودم و یا همراه لحظات به پیش نمیره لحظاتم. من کلید داشتم؟.. نداشتم. شوهرم کجاست؟ باید از بی‌بی بپرسم ، شاید کمکم کنه. ))  از اینرو او به چندو چونده قضیه فکر نمیکرد و از ترس و اضطراب ، و فشار شدید روحی ، همچون دیوانه‌ای فاقد منطق و عدل و استدلال صحیح و به دور از عقل‌سلیم ، با خودش یکبند حرف میزد و راه میرفت. او بی‌وقفه تکرار میکرد؛ (( واای کلیدهام رو گُم کردم، همش داره به من فکر میکنه ، اصلا از اولش توی نخ من بود ، غلط نکنم این شاطرنانوایی که سرکوچه‌ست بهم نظر بدی داره. زِکی ، خیال کرده از اینکه بی شوهرم، پس میتونه دست درازی کنه.  خب شوهرم اگه نیست ، بجاش خودم که هستم  . من نمردم که. اون مُرده. پس عمرأ نمیزارم کسی بهم نظر بد داشته باشه.  خب اگه اون مرده پس قبرش کجاست؟  اگه اون نَـمُرده و زنده‌ست پس کو ؟ کجاست؟ چرا نمیاد خونه؟ خب معلومه چون اون مُرده. خب اگه اون مُرده، پس من چرا بیوه نشدم؟ خب اگه اون مُرده باشه ، پس حتما من بیوه شدم. ــ خب من اگه بیوه شدم ، پس چرا کسی بهم نگفته که تسلیت میگم ، خدا اقاتو بیامرزه!؟.. خب معلومه چون هیچکی مارو توی این شهر بارون زده و خیس نمیشناسه.  کلید هام رو کجا جا گذاشتم؟ یادم نیس . وااای ولی من یادمه... من یادمه غروب بود... ماشین. .بچه‌گربه...  برخورد با یه ماشین قرمز رنگ... خب من مطمئنم که من تصادف شدیدی داشتم پس چرا الان دردی ندارم؟ پس چرا یادم نمیاد که بعدش چی شد؟ من رو اگه بردند بیمارستان ، پس چرا یادم نیست. اصلا من کِی و ظرف چند روز دوباره حالم خوب شد؟ هیچی یادم نیست...  من اینجا چکار داشتم؟.. آها یادم اومد ، میخوام اون پیرزنی رو ببینم که چندی پیش منو نگاه کرد و سرشو به معنای سلام برام تکون داد. همیشه این ساعتها میرسید... اصلا یادم رفته چهره‌اش چه شکلیه! نمیدونم ، ولی خب اون زنبیل حصیری دستش بود و عینکی بود. درضمن از سمت اون کوچه‌ی بن‌بست و باریکی می‌اومد که رودر روی نانواییه.  من نمردم!... من زنده‌ام.. کلیدام کجاست؟ چادرم چرا پاره پاره ست. انگار لکه‌ی خون ریخته روش. من آدرسم رو فراموش کرده بودم ولی الان کلیدهام رو گم کردم. من چرا یادم نمیاد که این چند وقته چه غذایی خوردم. خب اصلا نخوردم. چون گرسنگی رو فراموشم شده. ولی یادمه که اگر غذا نمیخوردیم بعدش میگفتیم گرسنه‌مون شده. ولی چرا این حرفو میزدیم؟ چه شکلی بود که ما فکر میکردیم باید چیزی بخوریم؟.. من اون وقتا زندگیم یا شب بود یا روز. ولی الان همش نوره و روشنایی. چرا مفهوم گذر زمان رو فراموش کردم. خدایا یعنی دیوونه شدم و خبر ندارم!. اما اصلا معنا و مفهوم چیزایی که گفتم رو نمیفهمم بلکه فقط اینطوری به یاد میارم که اون‌وقتا همش باید نیگاه به ساعت میکردم. ولی چرا؟ خب چه کاربردی داشت. چرا دیگه مثل قدیم اسیر و زنجیر شده‌ی زمان و مکان نیستم. چرا هیچکی نمیگه شوهرم کجاست. چرا پس هیچ قبری براش پیدا نمیکنم. من کلیدهام رو واسه چی نیاز دارم؟ خب من چرا بدون کلید وارد خونه مون میشم؟.. وااای خدای من ، تازه فهمیدم و دقیقا متوجه‌ی اشتباهم شدم ، من چقدر سربه هوا و گیجم ، خدااایا چطور چنین چیزی رو اشتباه گفتم!.. من کاملا و واضح به یاد آوردم‌... خب پس از این به بعد واسه همیشه یادم باقی میمونه . و اگر بخوام واسه کسی حادثه و ماجرام رو نقل کنم ، میتونم درست و کاملا مطمئن‌تر از پیش ، بهش بگم. من بی‌شک در اشتباه بودم چون خیال میکردم رنگ ماشینی که بهم زد ، قرمز بوده. در حالی که گوجه‌ای رنگ بودش. خب اصلا فرقش چیه!.. وااای آخرش نفهمیدم من کلید داشتم یا نداشتم؟ ))
آمنه ، در بلاتکلیفی های خود  سرگردان و آواره است، اولین چهره ی آشنایی که در این شهر میشناسد ، چهره ی پیرزن ، زنبیل به دست است که او را بی‌بی میخواند. در امتداد دیوار بلندی که سمت باغ ارامنه میرود , او را معمولا ملاقات میکند. حتی یکبار هم با او همکلام شد، بی‌بی کمی به زن جوان ، امید و انگیزه میدهد و کمی نصیحتش میکند تا واقع‌بین باشد و با تقدیر و قسمتش ، کنار بیاید. و به وی یادآور میشود که یک پایان تلخ ، بهتر از تلخی بی‌پایان است‌ . بی‌بی در ادامه‌ی حرفش به آمنه میگوید:  کاملا طبیعی و قابل درک است که پس از آینکه به سرنوشت و تقدیری ناگهانی و مصیبت‌وار دچار شدی ، چنین سردرگم و پریشان باشی‌. چون تازه واردی ، و هنوز خبر از واقعیت های تلخی که اون طرف و درون زندگیت رخ داده ، نداری. قبلا هم شرایطی مثل تو رو دو بار دیدم. معمولا تمام تازه واردهایی که جوانن ، و بی تجربه ، چنین حالت مشابهی مثل تو رو دارند. مثلا چهارده سال پیش ، یه دختر بچه بود که با مادرش زندگی میکرد و توی شش سالگی یهو یه شبه مریض میشه ، تب شدیدی میگیره و نیمه‌شب توی خواب تشنُج میکنه و به کُما میره. بعدها همش گیج و پریشان بود . مث دیوونه‌ها حرفای عجیبی میزد. اوایل که میگفتش که دختر نیست و بلکه پسره.  همش سراغ مادرش رو میگرفت ، طفلکی طفل معصوم  خیال میکرد که مادرش فوت شده. در حالی که خودش فوت شده بود و از همینرو مادربزرگش که سالها پیشتر فوت شده بود به پیشوازش اومده بود. حتی یادمه که مادربزرگ بیچاره  قادر به تلفظ صحیح اسم نوه‌اش نبود. و بجای آیلین اون رو نیلیا صدا میکرد...   آمنه؛ خب مادرش کجا بود؟  بی‌بی: سرِ خونه‌زندگیش.  آمنه؛ خب پس چرا دخترشو رها کرده بود؟ مگه دخترشو دوست نداشت؟ چرا به دختربچه نگفتید که مادرش زنده‌ست. چرا آدرسشو ندادین تا بره پیش مادرش!..  آخرش چی شد؟ الان اون بچه کجاست؟   بی‌بی؛ خب مادرش عاشق دخترش بود ولی بعضی چیزا از توان آدمیزاد خارجه. و بسته به تقدیر و سرنوشته . اونور و اون طرف مادری داشت که برای شادی روح دخترش اود دود میکرد شمع روشن میکرد خیرات میداد ، گلهای معطر سر مزارش میگذاشت ، فاتحه میخوند ،  دعا میکرد . اون فقط بیست روز توی این محل دوام آورد و هرگز نتونست برگرده پیش مادرش‌ . الانم پیش مادربزرگشه. اما هنوزم خیال میکنه که مادرش فوت شده. پس بهت پیشنهاد میکنم با حقیقت کنار بیای.  ، و تو هنوز جوانی دخترم و به خدا توکل کن . شاید هرگز نتونی برگردی سر خونه و زندگیت و یا کنار همسرت ٬ اما این نباید مانع از ادامه دادن ماباقی مسیرت بشه.  یادت نره که بازگشت همگان ببسوی اوست. پس سمت نور برو و به راهت ادامه بده. پس امیدت به خدا باشه ، راستی یه سوال ازت داشتم -- اون روبان صورتی رو از کجا آوردی و به دور مچ دستت بستی؟)  آمنه؛ کدوم روبان صورتی؟ مچ دستم؟ این چیه؟ این از کجا اومده ؟ من خودمم اولین باره که دیدمش ، نمیدونم از کجا اومده ...     بی‌بی لبخندی زد و آنگاه مسیر خود را سمت باغ پی گرفت ، و زن بیوه که زخم خورده ی تقدیر ، است بی اعتناء به زرد شدن برگ درختان شهر ، خودش خزان زده ترین شبح  شهر است . او بدون هیچ هدفی ، ناگهان در سکوت صبحگاهی ، تصمیم میگیرد ، رنگ موههای خودش را شرابی کند . کمی آنسوتر ، بروی دیوار ، زیر شاخه ی لرزان بید ، گربه ی حنایی رنگ , نشسته و خیره به بازی ماهی های سرخ درون حوض مانده ، و در خیال خود ماهی های قرمز درون حوض را شکار میکند . صدای بلبل زرد رنگ درون قفس ، حواس حنایی را بخود جلب میکند !.. -چند غزل بالاتر .–آنسوی محل ،  پیرمرد سبزی فروش مغازه ی خود را باز کرده و زیر لب بسم الله میگوید , او تنها در خیالاتش هرصبح دم هجره‌ی خود حاضر میشود و با بسم‌الله درب چوبی و پوسیده‌ی مغازه‌اش را میگشاید. زیرا سالهاست که ان مغازه بنا بر قوانین جدیدی که برای نوسازی معابر شهری وضع شده به عقب‌نشینی محکوم گشته و از ان مغازه‌ی قدیمی سه متر در سه متر عقب‌نشینی کرده و تنها یک کاشی از مساحتش باقی مانده.، او خسته و شاکی از زخم یک عشق قدیمی‌ست . از همین روست که همواره ساکت غمناک و آرام است ، از نظر پیرمرد ،_ پاییز:   تعبیر مردی میانسال است با موههای جوگندمی که معشوقش ، سالیان است که در پشت هر بهار او را رها میکند و به بهانه ی تقدیر ، دست شخص دیگر را میگرد .   _ درون کوچه ی بن بست و خاکی ، پسرکی دانشجو بنام داوود، پر انرژی کفشهایش را میپوشد و  از خانه ای که زیر درخت یاس پناه گرفته بیرون می اید . و نگاهی به انتهای بن بست کوچه میکند که درخت کهنسال انجیل به ان تکیه زده  و دستان خود را بروی شانه های دیوار گذاشته ، سپس ، چندقدم بالاتر ، سرکوچه کنار تیرچراغ برق می ایستد ، تا دوستش شهریار به او برسد ، در نظر داوود پاییز تعبیر همان دوست دوران کودکی‌ست که در پشت سالیان بسیار جامانده.  صدای قار قار کلاغ ها از درختان بلند باغ هلو ، به گوش میرسد ، درون تکخانه‌ی وسط باغ،  پیرزنی با لباس های سفید خود از تخت خواب بیرون می اید و خدمتکار خانه ، برایش ظرفی بزرگ از آب ولرم و حوله ای خشک می اورد ، آنگاه سر اجاق ، صدای سوتِ کتری بلند میشود که آب جوش آمده.   پشت درختان هلو ، پسرک غزلفروش ، شهریار از کوچه ای طولانی و خمیده در حال عبور است او که از سر قراری کوتاه با مهربانو از باغ توسکا باز میگردد و به بهانه ی دادن نان تازه به مهربانو ، نامه ای را گرفته و قدمهایش را تندتر از معمول نموده تا سر کلاس دانشگاه حاضر شود، و در عین حال سرگرم خواندن نامه‌ی مهربانو است ، سپس در دل خود میگوید :  بانوجان گیریم صد خزان دیگر  بیاید و به باغ شما بزند ، من انار نیستم که با آمدن خزان به دستان تو برسم.  دقایقی بعد ، سر کلاس درس ادبیات، پس از حضور استاد در کلاس ، شهریار به درب کلاس میرسد و طبق قوانین و به رسم ادب ، و احترام به جایگاه استاد ، بدلیل دقایقی تأخیر ، وارد کلاس نمیشود. و در کلاس خالی بغلی ، تنها در بین نیمکت های تکنفره، مینشیند ، و طبق عادت بر تکه کاغذی خیمه میزند تا با نوشتن افکارش ، لحظات را سپری کند . خارج از محیط سرد دانشگاه، زندگی جریان دارد و روز جدیدی آغاز گشته.  اول پاییز به تقویم ، سلام کرده و ساعت نه،  صدای زنگ ساعت شهرداری نه مرتبه ، بصدا در می‌ آید ، و شهر آغشته به عطر روزمرگی ها میشود ، در میدان اصلی و مرکزی شهر ، شهردار جدید و جوان بیخبر از قانون نانوشته ی شهر ، در حرکتی عجولانه به مهره‌ی سیاه اسب و سرباز کوچک شهر  که سالها رو در روی قلعه ی سفید شهر ایستاده بود ، دست میزند ، و دست بیرحم زمانه ، به او یاد آوری میکند که :  همچون قانون بازی شطرنج بروی صفحه ی چهارخانه شهر ، (دست به مهره حرکت است) و او به ناچار ، مجسمه‌ی اسب سیاه و سرباز کوچک شهر ، میرزاکوچک را به روبروی اداره‌ی پست قدیمی و بازنشسته‌ی شهر منتقل میکند ، در این شهر همگان ، درگیر با احساس درونی خویشند ، پسران شیفته ی زیبایی چهره‌ی دخترکان شهر میشوند ، از همین روست ، که دختران شهر آرایشگران همیشگی و ثابت قدمی شده اند که هر روز قبل از خروج ازخانه ، آیینه دیواری از دستشان گریزان است و چنان آرایش غلیظی دارند که گویی هر روز عروس افکار خویشند .  دختران شهر ، شیفته و عاشق حرفهای ناب و افسانه ای میشوند ، از همین رو پسران ، دروغگویی ماهر و زبان بازانی رِند و هفت خط شده اند .     شهریار بروی کاغذ پاره ای مینویسد ؛ _غرور مردهای شهر شده بازیچه دنیا _همه انگار خوابیدند در این شهر پر از رویا_ همه از "پول" میگویند کسی از عشق شاکی نیست_ چه حالی داره اون روزی که میگردی پی روزی _ولی در آخر شب باز ته جیب هاتو میدوزی _برای مرد های شهر من شرف یعنی یه لقمه نون _ برای این هدف هم هست ،همه افتادن از دینو ایمون _همه افتادن از عرشو به زیر فقر میمیرند _به بزرگ پای آن بالانشینان جای میگیرند ..       
چند روز بعد......



پارت دوم از داستان بلند شهر خیس

۴۲.txt
   _در سینه‌ی سیاه و جَلاخورده‌ی شب، میان ستاره‌های پرنورِ سوسوزن، قُــرصِ کامل ماه، ساکت و مبهوت سینه‌ی آسمان را میساید و پیش میاید و هاله‌ای وسیع از نور را به هرسوی میتاباند.  خلوت آسمان را توده ابرِ کمین کرده‌ای در انتهای افق خط میزند که تیرگیش انگار برابتدای کوچه ‌ی میهن در دلِ محله‌ی ضرب خیمه زده است.  کوچه‌های باریک و بلند با دیوارهای خشتی وِ آجرپوش، از دست آسمانِ همیشه ابری و افسرده‌ی شهر دلگیرند، در این بین تنها چیزی که با سیاهیِ قیرگونِ شب‌های شهر دوست رفیق و همدل و همراست فقط افکارِ نیلیاست. زیرا به باورِ نیلی سالهاست که آسمانِ شبانگاه با رنگِ سیاهش با تیرچراغِ برقِ انتهای کوچه دوست و همبازی‌اند. زیرا سالهاست که در انتهای روشنایِ هر روز، با غروبِ خورشید  تیر چراغِ  بیدار میشود و لامپی که با رشته سیم فرسوده ای از ان آویزان است ، همچون خورشید کوچکی در میان سیاهی کوچه ، درخشان و پرنور میشود ، نیلیا مانند هر شب ، شروع به خیابافی میکند و خیالاتش  هرقدر که پیش می‌آید ،بیشتر رنگ میگیرد. نیلیا در ذهنش ، میپندارد که آسمان در خلا و غیبت خورشید ، در حال بازیگوشی و شیطنت است ، و با تیرچراغ برق بازی قایم باشک میکند ، مانند همیشه ابتدا تیرچراغ کج و چوبی است که روبه دیوار چشم میگذارد و سریع آسمان با تن‌پوشِ سیاهش  محو مانند، از دل تاریکیِ ماتی  سر میکشد و در سیاهی براق جلو می‌اید و نزدیکتر که میرسد با طرحی آشکار ، زیر دایره‌ای پرنور میخزد.  تا بعدتر با شیب و انحنایی باریک و ملایمتر از این سمت کوچه دور شود ، و به تدریج دوباره به دل سیاهی بخزد. سیاهی‌ای که انگار میرود تا قسمتی از آسمان را دور بزند و بیخبر ناگهان از پشت سر بیاید، تا تیرچراغ برق کج و چوبی در انتهای بن‌بست را غافلگیر کند .  و کمی مانده به میانه‌ی کوچه  منتظر بماند تا اینبار خودش چشم بگذارد و دیگری در پستوی کوچه پنهان شود، اما یک عمر است که چنین اتفاقی رخ نداده ، زیرا تیرچراغ ، نفسِ وجودش پابرجایی و ثابت ایستادن است. از نگاه نیلیا ، تیرچراغ دلش میخواهد که همبازیِ سیاهیِ شب بشود اما بهتر است که یک بازی ِ مناسبتر انتخاب کنند تا با شرایط تیرچراغ هم جور بیاید ،  آنگاه خودش به فکر فرو میرود که براستی چه بازی‌ای بهتر است ، و در نهایت ، غیر از مجسمانه ، چیز دیگری نمیابد که مناسبِ حالِ تیرچراغ باشد!....آن شب نیلیا از  تخیلاتش دست میشوید و سپس مدتی کوتاه سرگرم بازی کردن با موج رادیو و تغییر فرکانسش میشود تا از اینکار هم نیز خسته شده،  و بی اختیار چشمانش بسته میشود ، در حالتی بین خواب و بیداری گیر کرده و از هوشیاری دور میشود. همه جا ساکت و سرد و سیاه بود. دخترک کمی ترسیده بود. سعی کرد کسی را صدا کند و کمک بگیرد. اما صدایش در نمی‌آمد. او یادش رفته که درون رختخوابش است و درحال دیدن خواب اسیر یکسری تَوَهمات میشود . صدای خاص و پیوسته ای را میشنود. گویی چیزی در گوشش میجوشد . دخترک کمی دقیقتر شد، و به متن صدای ضعیفی که در فضا موج میزد ، گوش داد... انگار صدایی همچون صدای خش‌خشی طولانی و یکپارچه بود. این صدا از سمت چپ صورتش منشا میگرفت. سمت چپش را نگاه کرد... یک خلأ به وسعت کائنات ....  دخترک خواست حرکت کند و راه برود... اما پای خودش را حس نمیکرد. نگاهی به پایین انداخت... پاهایش سالم و سرجایشان بودند. اما به زیر پایش هیچ سطح و بستری وجود نداشت....  _آری ٬٫ دخترک در جایی بی جاذبه و بی گرانش ، مُعَلَق و شناور بود. او در میان سیاهیِ مطلق و فضایی بی‌کران و بی انتها ، خطی قوسدار و نورانی دید. خطی باریک و کوتاه. سعی کرد تا خودش را به آن خط نورانی برساند.  وبعد از عبوری سرد و تیره در فضایی پُرخلأ ، در جایی حوالی هفت آسمان آنسوتر ،  و لمس حس عدم تعلق به مکان و زمان ، سردرگمی و گیجی به سراغش آمد . ناگه از دل سیاه و خوفناکی که پیش رویش بود  موجودی مخوف و منزجر کننده پیش آمد  ، سراپای وجودش را شنلی سیاه پوشانده بود و صدای خنده‌ی کَریع و آزار دهنده‌اش در گوشهای نیلی پیچید ، نیلیا با خودش تکرار میکرد زیر لب؛  این فقط یه خوابه ، نترس  قوی باش ، کاشکی الان مادرژونم الان منو بیدار کنه و از دست این کابوس زشت نجات بده .  ®نیلی  کمی گریه کرد ولی زود به این نتیجه رسید که با گریه کاری به پیش نخواهد رفت . و حتی کسی هم که نیست تا با دیدن اشکهایش ، به رحم آمده و کمکی کند ، آنگاه روبانی صورتی رنگ از آن موجود مرموز و وحشناک به مچ دستان ظریفش پیچانده شد  و در سیاهی محو گردید آن موجود عجیب الخلقه . ولی صدای خنده‌ی شنیع و فجیع آن گویی دور   و ضعیف تر میشد ، .  نیلی باز به مسیرش ادامه داد . نزدیکتر که شد ، از وسعت لایتناهی و عظمت آن خط بظاهر کوچک و نورانی به تعجب افتاد،  . با خودش فکر کرد و گفت که چگونه اسیر چنین خواب عجیبی گردیده ، اصلا چرا اینبار این همه از خانه دور گشته ، . عاقبت با عبور از خلأ در میانه‌ی مسیر روشن و تابناک  ، ستاره‌ای درخشان و سوزان ، همچون خورشید را پیدا کرد. که در حال سوختن بود، و به دورش چندین سیاره‌ی سنگی کوچک و بزرگ گرد آمده بودند. و به رسم نانوشته‌ی کائنات ، همگی در چرخشی پرتکرار به دور منبع انرژی  و روشنایی‌ بخش خود بودند. او لحظه ای مکث کرد ،  او همچنان صدای خش‌خشی یکنواخت را سمت گوش چپش میشنید. او درون خوابی آشفته و بی سر و ته  از فرط سرما ، به سمت کره‌ی سنگی و این خانه‌ی اجاره‌ای یعنی زمین ، پناهنده میشود.  و به زیر قسمت کبود آسمان ، به دنبال بزرگترین دریاچه‌ی این کره‌ی خاکی  میگردد، سپس به زیر دریاچه‌ی بزرگ ، بعد از رشته کوههای بلند ، به سمت زمین نزدیک میشود. و در بین دو رودخانه‌ی طولانی ، شهری خیس و بارانی را میابد. پایین‌تر و به سطح زمین میاید . در مرکز شهر نگاهی به ساعت گرد و بزرگ شهرداری میاندازد. کمی بالاتر ، از سر پل رودخانه‌ی زَر میگذرد ، و سمت پیچ و خم محله‌ی ضرب ، دوان دوان روانه میشود. صدای خش خش بلندتر و بلندتر میشود ، و همزمان صدای آشنایی شبیه به صوت پسرک همسایه به گوش میرسید.  لحظاتی بعد دخترک با دستان مهربان مادربزرگش از خوابی عجیب به بیداری میرسد. دخترک نگاهی به سمت چپش کرد ، و رادیو را روشن یافت. چون ساعت پخش برنامه‌ی رادیو به پایان رسیده بود ، خش‌خشی آزاردهنده از آن پخش میشد ..  دخترک نگاهی به مادربزرگش کرد و با لحن شیرین و کمی لوسانه‌ی همیشگی ، صدایش را بچه‌گانه کرد و گفت♪؛ مادرژون ‌ژون، ژونی از اینکه نوه‌ای مث من، خوشِل موشِل(خوشگل) و ملوس داری بهت تبریک میگم‌. _مادربزرگ؛  دخترجون بگیر بخواب ،منم اسیر خودت با این ادا اطوارای لوست کردی ، دور مچ دستت روبان صورتی بستی که چی بشه آخه !.. 

    ★داستان سوم★
     (   رشت__این شهرِ رویایــــی   )

   -® در تـخـیل فانتزی و عجیب ، دخترک معصوم و نوجوان به نام نیلیا این شهر ، همــچون صفــحهء شطــرنج بود ، خیــابانــهایش انگـشـت شــمـار ، و پُـر از بـیــــراهــه بـود. این شهر هـمچـون بـچـه‌ای بازیگوش خـالـی از رنگـ و  ریــاح و بـی‌شــیـــله بود. در خیالات و افکار نیلیا ، شهر ، همسِـن و سال خودش بود ، و شــهر ، پـــابـه پایش رشــد میکرد.  و با گـــُذر ایـــام نامحسوس و آرام بـــُزرگ و بــُزرگتر میشد. نیلیا که نزد مادربزرگش بزرگ شده ، خوب به یـاد دارد که کودکــی ، در میـــدان اصـلی شـــهر ، بـــاغــچـــه ای بـود سبز که در آن بـه صـــَف ایســتاده بـودند درخـــتان نــخـــل بلند. و زمــان سوار بر عقـربه های ســاعت گـــِرد بـالای بـــُرج ِ شهـــرداری به پیــش میــرفت ، او به یـــاد دارد کـه قــَــدیم ترها ، صــــدای زنــگ ساعت شهــرداری ، راس هر ساعت ، از خـــانه‌ی شان، قابل شـــنیدن بود. او حتی به یاد دارد دوران خوشی که در کنار مادرش  زندگی میکرد. و آن زمـان سیــــنما پُر رنگ ترین تفریح شان بود ، و چند قدم بالاتر ، پارک سبز کوچکی بود که فــــواره هــای رنگــــین آن ، تعــبیــــر حــِس خوشبختی به خیال خام  کــودکـانـه اش بود. کمی آنســـوتر همــ‌چون مهــره‌ی سفـــید شــطرنج ، مُجــَسمه ی بــــزرگ اسـبـــــی سفــید و نیـرومند وســط حوضـ‌چــه‌ی پُـر از آب ِمــیدان‌ِ گلســـار  ، خودنـــمایی میکرد  و بســوی قلــعه‌ی سفید شهرداری بروی دُم پیـــچ خورده اش  ایســتاده بود و پاهـــای جــلویش را بــالا آورده بود  و فـــواره‌ای خروشان از وجودش، قلب آسمان را میـــشکافت – اســـب سفید پای نداشت ، و جای پاهایش را دُمــــی پیچ و تاب خورده ، مانند دُلــفین کامل کرده بود . این مجسمه با سر و پاهای اسب گونه‌اش و نیمه‌ی ماهی‌وارش گــویی همــ‌ـ‌چون موجودی خـــیالــی ، از دنیای افســـانه ها ، و از خیالاتی همجنس رویاهای نیلیا به این شهر بارانی ، تبعید شده بود ‌.      --همان دوران بود که از بیـــراهه‌ی تاریک و ســـوت و کـــوری که در انتـــهای محلــه‌ی شان بود،  خـــیابانی گـذشت ،و کوچــــه‌ی بـن بســــت و خــــاکی انها که به گذرِ مطرود ضرب ختم میشد ، از آن پس به لطف رونق آن مسیر به فصل جدیدی از تاریخچه‌ی خود وارد شد ، زیرا کل طولِ خمیده و مارپیچ و قوسدارِ محله با تن‌پوشی جدید و متفاوت بسترسازی شد ، و سنگفرش کهنه و فرسوده‌ی محل ، جایش را به آسفالت داد ، اما اسفالت تنها از طول محله عبور میکرد و با بی‌مهری و خودخواهی از دهانه‌ی هرکوچه ‌ای میگذشت ، و حتی نیم‌نگاهی هم به تنِ خاکی کوچه‌ها نمیکرد ، بعبارتی کوچه‌های خاکی ، با تیرچراغ‌های چوبی و کج و زهوار در رفته ، کماکان در جایشان پابرجا و ثابت قدم ماندند ، و جبرِ تغییرات به رنگ و بوی حُرمت‌پوشِ کوچه‌های آجری لطمه‌ای وارد نکرد . از نظر نیلیا ، تنها به یک دلیل بود که تیرچراغ کهنه‌‌ی نبشِ کوچه ، کماکان استوار و برقرار مانده و از تعویض با تیرچراغهای جدید و بتنی ، جان سالم به در برده و در امان مانده ، آن دلیل هم از تخیلاتش سرچشمه میگرفت و بشکل کودکانه‌ای عطر و بوی ِ خیالبافی میداد . در نگاه و تصورات عجیب و ناشناخته‌‌ی نیلیا،  بخاطر رفاقت دیرینه ای که با تیرچراغ برق کج و چوبی نیش کوچه داشته ، حاضر شده که با دادن کمی کُندور برای سوزاندن و خوشبو کردن و کمی اود ، و گلهای شب‌بو و اقاقیا به عنوان رشوه به داروغه‌ی پیر و خرفتِ شهر،  و صدالبته  بواسطه‌ی سفارشی که وی به داروغه‌ی پیرِ شهر کرده بوده ، شهردار دست به تیرچراغ نزده ‌است. وگرنه بی‌شک تاکنون انرا نیز با تیرهای جدید و بی‌روحه بتنی تعویض نموده بودند.   پس از تغییر و تحولات جدیدی که در طول مسیر اصلی و خیابان ضرب صورت گرفته ،  کوچه‌ی بن‌بست و خاکیِ آنها در روزهای ابتدایی دچار افسردگی بدخیم گردیده ، و  کوچه دچار بحران هویت نیز شده ، و حتی نیلیا در عبور از نبش کوچه با چشمان خودش دیده که تنِ خاکیِ کوچه‌ی بن‌بستشان در حال التماس و تمنا کردن است و از کارگران شهرداری خواهش میکرده که او را نیز مانند کف خیابان ، آسفالت کنند. اما کارگران بی تخیل تر و خشکتر از آن بودند که حرفهای کوچه را بشنوند. سپس با بی اعتنایی کارگران ، و گذشت چند روزی ، کوچه به علت شوک شدید روحی که متحمل گشته بود دچار افسردگی و حس درماندگی و سرخوردگی گشت.  نیلیا از روی کنجکاوی و شوق و شعفش بخاطر وقوع تغییر و تحولاتی جدید در محل ، روزانه بارها تا دهانه‌ی نبش کوچه می‌آمد و کنار ستون کجِ تیرچراغ برقِ می‌ایستاد و نظاره‌گر رَوَندِ اجرای عملیات میشد . و در یکی از این  بازدیدها ، و سرکشی‌های پرتکرار ، نیلیا دریافت که بشکلِ شرم‌آوری خیابانِ با آسفالت جدید و شیکش به کوچه‌ی ساده و معصومِ خاکیشان فخرفروشی میکند و دیگر خبری از آن رابطه‌ی گرم و صمیمیت سابق نیست. نیلیا در آن غروب بارانی تمام این قضاوت‌ها را از اینرو انجام داد که مشاهده نمود ، تمام آب گل‌آلود و کثیفی که از جوی کنار خیابان میگذرد در کمالِ پررویی و چشم‌سفیدی  با گستاخی کامل و به دلیل تفاوت سطح ، و افزایش ارتفاعِ سطحِ خیابان  بواسطه‌ی لایه‌ی ضخیمی از آسفالت، تمام آب باران همراهه برگهای خشک و زرد پاییزی به تنِ لختِ کوچه‌ی خاکی آنها میریزد .   چندی بعد نیز از دیدگاه او،  کوچه‌شان علائمی مبنی بر ابتلا به مازوشیسم (خودآزاری) بروز داده، زیرا به یکباره تکه کلوخی از ناکجا به وسط سینه‌ی کوچه پرتاب شده ،  از آنجایی که خیابان ِضرب تمامأ آسفالت گردیده ، پس سنگی کلوخ شکل و به آن بزرگی به هیچ‌وجه در سطحش یافت نمیشود تا برای کوچه‌ی خاکی‌شان پرتاب کند . پس نهایتا تنها این خودِ کوچه‌ی خاکی‌ست که امکان یافتن تکه کلوخ در بسترش وجود دارد ، و با کمی مکث ، رای نهایی ، از نظرش ، خودآزاری و خودزنی ، اعلام میشود. اما شاید با افزایش شواهد جدید ، این رای نیز قابل تجدید نظر باشد.  با گشایش یک خیابان جدید دیگر در انتهای محله ضرب ، از آن پس محله‌شان ، مستقیما به میدان گلسار با ان اســــب سفـید در مرکز میدانش ، متـــصل گردید .با عبـــور و  مرور از خیابان جدید، روح تازه ای به محــله‌ی ضــــــرب دمیـــده شد ،  و گذر ایــام ، کارسـاز گشت ، تا  محــله‌ی جـــوان و زیبای ضرب ، دیگر  ناخلـــف تریــن و شـــَرور تـریـن فـــرزند خـوانده‌ی شــهر نــباشد.. ـ حتی بــاغـی که به  روســیاهی اش شهرت داشت (سیاه‌باغ)، متحــول شد و در یک هویــّت جدید با شکل فرمــی شیــک تبدیل به پارک بزرگی در قلـــب شهر شد.  تمام شـهـر  بـمرورِ زمـان ،به آرامــی دستـخوش تــغییر شـد ، و سـال بـه سال ، قـــد کـشـیـد و طـبـقـات خـانـه هـا ، بـالــا و بالاتر رفت. و شهر همچون درختی  سبز ،  شاخه و برگ زد، و اطرافش را به زیر سایه ی خود پناه داد ، و کوچه به کوچه و محل به محل ، از حاشیه و پیرامونش را در آغوش کشید ، تا که عاقبت به مقیاس  ، یک کلانشهر رسید. .  در دل شـهر ، محـلـــه‌ای پیــر و با قدمت به نام ســـاغـر ، با خـانه های آجــری ، هـمـچـنـان  دسـت نـخورده مـاند ، تـا از برکت وجودش ، و با عبور مرور از کوچه پس کوچه‌های قدیمی اش، لـحظـات زنـدگی ، عـطر حـُرمـَـت بـگیـرنـد.   بی شک میتوان حدس زد که طی سالیان دراز ،هر قدم از ان مسـیـرهای قدیمی ، بـه چـشـم خـویش، قصه ها و حکایت ها دیده اند.  اما باز  تن آجرپـوش و بلــندِ کوچه ها ، خـاطـرات را در سـینه ی خود ، همچـون رازی سربستـه نـگاه داشتـه انـد.

    
★داستان چهارم★
         (   نذر اشتباه  )        

        ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد ، میتواند از کوچه‌ی بن‌بستشان، در خط افق ، رشته کوه البرز و قله‌ی سفیدپوش دماوند را ببیند  ابرها  در نگاه افسردگان شهر ، همچون دیواری بن‌بست و تیره ، مسیر پرواز به آسمان را سدّ کرده‌اند. شهریار از کودکی چشم انتظار روزهای آفتابی و صاف، عبور ابرهایی ناتمام٬ را به نظاره مینشست تا بلکه بتواند از فرسنگ ها دورتر ، گیسوی سفید دماوند را ببیند.  ٬٫ گویی از همان کودکی گیسوی سفید یار به طالع‌اش گِـرِهِ‌ی کوری خورده بود . او از همان کودکی بیش از حد به تفکر و تجزیه تحلیل روزگار ، مینشست. تاجایی که گاه زندگی کردن را٬  زِ ٫ یاد میبرد ، و بجای اینکه زندگی کند به چیستی و چرایی ِ زندگی می‌اندیشید. موههای خرمایی و چشمان سبز او ، با روشنیه بیش از حد و سفیدی پوستش درآمیخته و هماهنگ بود. او حاضرجواب و زبان‌بازی قهار بود. همواره جوابی در آستین داشت. در تجزیه و تحلیل هر شرایطی یک قدم از دیگران پیش بود. او هرگز از پدرش خاطره ای نداشت ، و این نکته که پدرش را هرگز ندیده است به‌هیچ وجه ناراحتش نمیکرد، او حتی تصور درست و واضحی از نقش و جایگاه ، پدر، در هر خانواده نداشت. اغلب خیال میکرد که پدر موجودی خشمگین ، بی حوصله و سست اعصاب است که سیبیل کلفتی پشت لبش ، سیاهی میکند. و دائم درحال داد و فریاد ، عربده و تنبیه فرزندانش است. زیرا او شش سال بیش نداشت و تمام تصوراتش ، حاصل حرفهای مامان‌شوکتش بود که در هر محفل و مجلسی ، دم از بد و بی معنا بودن رفتارهای مردهای ان سرزمین میزد ، و بادی به قب‌قب انداخته و سرش را با افتخار بالا میگرفت و میگفت♪ : •شوهر که بخواد کج دهن باشه ، دست بزن داشته باشه و یا بی عاطفه باشه ، همون که سینه‌ی قبرستون باشه ، بهتره. والااا!..  من خودم واسه این طفل معصوم (شهریار) ، هم پدر بودم ، هم مادر ، تازه رفیق و برادر خواهرم بودم . ههه هرکی خبر دل خودشو بهتر از دیگران داره...  جونم واست بگه که ، من تا فهمیدم شوهر خدا نیامرزم ، دست بزن داره و عیاش و خوش گذرانه ، دیگه دورش رو خط کشیدم ، تا بخودم اومدم دیدم چند ماهه باردارم ، اول میخواستم سقط کنمش، ولی شوهر خدانیامرزم از پشت میله های زنگار زده‌ی زندان ،  لحظه‌ی ملاقات پشت گوشی گفتش♪£:   ‹شوکتی ، حالا که خدا خواسته و بچه بهمون داده ، پس نگهش دار ، شاید یه گلپسر باشه . تاج سر باشه£›    منم خام شدم والااا.. ایشع پسر فقط دردسر. منم از دستش دیگه شدم جون‌بسر. خداسر شاهده که، _منه خاکبرسر اگه میدونستم بچه‌ام پسره ، خودمو از زندگی ساقط میکردم و به درک واصل میشدم ، اما خودمو گرفتار و پابند این بچه نمیکردم. منه بخت برگشته ، چه میدونستم که اینبارم بخواد از زندون آزادش کنن ، بازم برام شوهر بشو نیست که نیست.
  البت قولش که قول بود.... واقعا  تا یکماه پاش به هولوفدونی وا نشد ، ولی یه شب اواخر زمستون بود که دعوامون شده بودش ، از خونه انداختمش بیرون ، گفتم برو گورتو از خونه‌ی پدربزرگم ببر بیرون. برو گم شو، نمیخوام ریختتو ببینم مردیکه‌ی قمارباز ، مافنگی، مردیکه‌ی پافیوس ،شانه‌بدوشــ،، › اونم رفت و.... یکماهی گذشت و برنگشت ، انگاری یه کلوخ سنگ نمک توی دلم آب کرده بودند. ازبس که دلم شورش رو میزد، اوایل فروردین بود ، از اول عیدی دلم بد افتاده بود ، تصمیم گرفتم تا دیر نشده برم و این بچه‌ی ناخواسته رو سقط کنم ، چون بعد فوت حاج اقا بزرگ من دیگه کس و کاری نداشتم ، دلم به شوهرم خوش بود اونم که توزرد از آب در اومده بود، تصمیم گرفتم که فردایی برم زایشگاه روسها ، و سقط کنم،  فرداش رفتم تا زایشگاه ، چون زایشگاه روبروی استادیوم ورزشی بود، دیدم خیابونها بسته شده و جمعیت زیادی توی خیابون هستند، چشمم خورد به امجد خانم ، و سلام علیک کردم ، و از ترس اینکه اون منو ببینه که رفتم توی بیمارستان حمایت مادران ، راهم رو کج کردم و برگشتم خونه . خلاصه نشد که برم تا زایشگاه.  شنوفتم (شنیدم) مسابقه بوکس ایران رو اوردن اینجا  و توی رشت برگزار میکنن. چند روزی گذشت ، دقیقا یادمه کهاحتمالا هفت یا هشت فروردین بود ،داشتم از کوچه می اومدم بیرون که از شدت وزش باد ، چادرم داشت ازم جدا میشد ، خواستم چادرم رو درست کنم و نزارم باد ببرتش که چترم رو باد برد، دقیقا یادم نیست ، فکر کنم سه‌شنبه‌ بود ، منم از سه شنبه‌های خیس خوشم میاد، اون روز بارون شلاقی میبارید ، یهو دیدم کلی اهالی محل دارند با دست و رقص و قر با دسته‌های گل و حلقه‌ی گل هلهله کنان میان سمت خونه امجد خانم اینا.  که شنوفتم پسر کوچیکه‌  اَمجَد خانم، یوسف، مثل اینکه توی مسابقات سراسری بین صد تا بوکسور حرفه‌ای موفق شده توی نُه مسابقه ی پی در پی ، پیروز بشه و همه رو ناک اوت کنه و نفر اول شده، چی‌چی میگن بهش؟؟... کاپه؟تاپه؟طلا رو برنده شده، همه خوشحال بودن، شوهر امجدخانم ، اقاسجودی ،جای داداشمه ،خیلی باشرافت و باوجوده. اومد جلو و شیرینی تعارف کرد .  منم با دیدن خوشحالی و شادی اهالی شهر، خوشحال شدم، والا اشک شوق از چشام میریخت پایین. انگار من جای امجد خانم هستم و پسر من قهرمان شده. اونجا توی دلم الهام شد که که اینا همه یه نشونه از سمت خداست . و من نباید برم بچه‌مو سقط کنم ، چون دقیقا وقتی که داشتم میرفتم سمت زایشگاه اونا با ساز و دوهول و آواز از روبرو رسیدن و کوچه رو بستن از بس پرتعداد بودن. و یا اینکه باد چترم رو بردش ، و اون لحظه به خیالم ، اینا همه نشونه‌ست. تصمیم گرفتم برم سقاخونه، شمع روشن کنم و نیت کنم اگه بچه‌ام پسر بود ، بتونه مردم شهرش رو خوشحال و سربلند بکنه. به قول معروف پسر منم بشه عین یوسف سجودی و آخر عاقبتش مثل این جوان بشه.  _فرداش، دم ظهری چارقد سفیدمو زدم زیر بغل ، شال و کلاه کردم رفتم سر پل ، زرجوب ، آمار کبلایی رو گرفتم ، تا که خبر رسیدش که یکی زده دیشب ، یوسف‌سجودی  رو کشته. خنده ام گرفت ، گفتم این چرت پرتا چیه که میگید. من خودم با دو چشام دیروز دیدمش که گردنش حلقه گل انداخته بودن و روی شونه‌هاشون داشتن می‌آوردنش خونه. اونم مدالش رو انداخته بود گردنش و  خوشحال بود. ولی دیدم جدی جدی اینا دارن یه چیزایی رو دم گوش هم پچ پچ میکنن، رفتم لب‌آب دیدم اوضاع غم انگیزه ، خودم البت حس کرده بودم که آژان زیاد رفت و امد میکنه ، ولی توی نخش نرفته بودم که حالا توی اون وقت تنگ و اوقات تلخ ، بشینم و بخیالم چُرتکه بندازم ، که قضیه چند چنده؟.. ولی تا اسم عظیم رشتی اومد ، گوشم تیز شد ، نم نمه راهمو کج کردم ، اومدم سر مغازه‌ی اکبربغالی ،برام یه صندلی گذاشتش مشتی محرم ، منم نشستم دم بازارچه ، زیر دامنه‌ی دکِه‌ی زَهوار در رفته‌ی  میرآقابرندی . یه کمی نشسته بودم که پرویزخراسانی اومد، سیبیلشو تاب داد و منومنع کرد، فهمیدم تونمیری یه خبرایی هستش!. از آق‌پرویز سوال کردم که چی شده؟   اونجا بود که خبر رو از دهن اق پرویز و کبلایی ‌کیجا (کربلایی) شنیدم .  وااای چشام سیاهی رفت... همه‌چیز رو تار دیدم!..  باخودم گفتم اینا واسم خواب دیدن.  میخوان منو دار بزنن ، جای قبر منو توی غار بزارن...  واای دنیا روی سرم خراب شد.  روزگارم ، زمین و زمانم سیاه شد. توی دلم آشوبی بپا شد، چون فهمیدم شب قبل شوهرم با قولبمی چوماغ توی کافه صحرایی  سمت جاده‌ی انزلی دعوا گرفتن و این وسط یوسف سجودی هم از دستِ برقضا ، تصادفا با دوستاش اومده بوده کافه صحرایی تا قهرمانیش رو جشن بگیره،  ظاهرا از شانس بدش دقیقا  نشسته بودش سر میزی که بین قولبمی‌چوماغ و شوهرم  قرار گرفته بود  و عظیم (محمد‌سوادکوهی)  از مدتها قبل کینه‌ی قولبمی‌چوماغ رو توی سینه داشت. و ظاهرا اون روز دقیقا تازه قولبمی‌چوماغ از زندان آزاد شده بود، بحث بالا گرفت، و یوسف طفلکی نگران جشن قهرمانی خودش بود که خراب نشه، پس بلند شد و به جفتشون گفت که خواهشن کوتاه بی‌آیند و صلوات بدند. ولی شوهرم برمیگرده به یوسف سجودی میگه،  ;♪بشین سرجات بچه فوکولی. تو چند سالته که خودتو توی دعوای دو تا گُنده لات راه میدی و میخوای وساطت کنی!؟..   یوسف با آرامش و لبخند میگه؛♪ من یوسف سجودی‌ام، نماینده‌ی ایران توی مسابقات آسیایی بوکس. و بیست و پنج سالم هستش. من تازه چند ساعته که قهرمان کشور شدم  و اومدم با دوستام تا کسب سهمیه شرکت در مسابقات آسیایی رو  جشن بگیرم . نمیخوام جشنم خراب بشه.   "قولبمی‌چوماغ  گفت؛ حالا چی؟... مثلا خیلی قولدور و پهلوانی؟. داری خط و نشون میکشی ، بچه فوکولی ؟!..    یوسف در جوابش با آرامش و متانت گفت؛ من قهرمان مُشت زنی هستم، نه اینکه قهرمان مردم‌زنی. 
قولبمی‌چوماغ که کله‌شق تر از این حرفا بود گفت؛ بچه جون ما اندازه‌ی سن تو ، دست به چاقو کردیم، اونوقت انتظار داری، تو ٬ یه الف بچه، بیای و وساطت کنی!. زکی اقارو باش...   
-®شوکت‌خانم پس از گفتن این خاطرات تلخ، لحظه‌ای سکوت به طرح فرش خیره میشود ، و بغض  میکند و با غمی جانسوز ، آهی میکشد و ادامه میدهد؛ ♪جونم براتون بگه، ظاهرا یکی اون لحظه برق کافه رستوران رو قطع میکنه ،و ..... وقتی که برق دوباره میادش، همگی میبینند که یه قداره (دشنه) رفته توی سینه‌ی جوان بیچاره و پیراهن سفیدش ، خیس از خونه.  شوهرم که یه گوشه‌ای افتاده بود ولی قولبمی چوماغ جلوی یوسف متعجب خیره مونده بود به یوسف ، و اینکه اگه چاقوی خودش توی دستشه ، پس چاقویی که توی قلب اون جوان فرو رفته ، مالِ کیه؟..  همون لحظه یه نفر از مشتریای کافه از پشت با صندلی میزنه توی سرش ، و اونم بیهوش میشه، تا آژان و پاسبان ها میرسند.  بنده‌ی خدا اون جوان ناکام که روز قبلش قهرمان ایران شده بود، با کمک مردم رسیدش درمانگاه پورسینا، ولی دیگه دیر بودش. و فوت شده بود. 
این حرفارو از دهان کبلایی‌کیجا شنیدم ، و حالم بد شد، توی نگاه کبلاکیجا یه برقِ رضایتی بود  چون اون با قولبمی چوماغ دشمنی و رغابت داشت ، و از اینکه چنین پاپوش و اتهامی بهش وارد شده بود ، خوشحال بود ، منم وسط بازارچه‌ی چوبی ، خیره به پاشنه‌ی طلایِ کیجا ، ماتم برده بود . و هزارتا سوال بی جواب توی سرم جوش میکرد ، والا من اون لحظه به فکر فرو رفتم!....  _ چون روز قبل رفته بودم و سقاخونه، نذر کرده بودم که اگه بچه‌ی توی شکمم پسر باشه، آخرعاقبتش ، عین پسر اَمجَدخانم بشه. آخه نمیدونستم قراره فرداش بمیره و جوون مرگ بشه!. حالا با شنیدن این خبر، من وسط بازارچه‌ی زرجوب ، گیج مونده بودم که اول از همه ، واسه کدامیکی ناراحت و غصه‌دار باشم، واسه‌ی پسر أمجَدخانم ،یوسف که جوانمرگ شد؟ واسه بچه‌ای که توی شکمم هست و ممکنه باباش رو قاتل معرفی کنن؟  یا حتی واسه نذر اشتباهی که کرده بودم ، مضطرب باشم؟.. آخه من عجیب به سقاخونه اعتقاد داشتم، از طرفی میگفتم از کجا معلوم بچه‌ی توی شکمم  پسر باشه؟..   ←والا حالا که هفت سال از اون روزا گذشته ، و بچه‌ی توی شکمم قراره ماه دیگه بره کلاس اول ، باز دلشوره‌ی نذر اشتباهی که کردم رو دارم، چون نگرانم این همه زحمت بکشم و آخرش پسرم جوانمرگ بشه. شوهرم (محمد سوادکوهی) تبرئه شد، ولی دیگه برنگشت خونه.   قولبمی‌چوماغ، تا لحظه‌ی اعدامش ، قسم میخورد که قاتل نیست. حتی به قاضی گفته بود که♪:اقای قاضی من از بچگی چاقوزنم، و بلدم چطور چاقو بزنم، و اگه یه مرغ بهم بدی، صد ضربه چاقو بهش میزنم ولی بعدش مرغه پا بشه و فرار کنه و زنده بمونه.  _شوکت ادامه میدهد ♪:  اما خلاصه متهم شد که پشت شهرداری توی شهربانی اعدامش کردند.  خیلیا میگن که تمام دعوای منجر به قتل ، از طرف کبلاکیجا طراحی شده بود ، تا سر قولبمی‌چوماغ رو بده زیر آب.  اما خب کبلایی‌کیجا همون ایام داشت توی کُردمحله ، مسجد میساختش ، و در عین حال چشمش دنبال زنهای بیوه بود ، اما اون سال بعد اینکه شوهر من تبرئه شد، چند وقتی پیداش نشد ، تا اینکه خبر مرگش اوردن...  مثل اینکه رفته بود واقعا تغییر کنه و بچسبه به کاروکاسبی که سمت جنوب رفته بود و جنس گرفته بود توی راه برگشت ،توی درگیری کشته میشه....  البت سرآخر سال پنجاه‌و هشت کبلایی‌کیجا رو هم به جرم مزاحمت نوامیس ، توی میدان صیقلان تیرباران کردن.....   _ ه‍ه‌ی روزگار توف تویِ بناکردت.  ← -®در این بین ، شهریار شش ساله که در تاریکیه درون اتاق دچار بیخوابی گشته بود و به تلخی شاهد و ناظر اتفاقات و حرفهای درون روشنایی بود ، با خودش فکر میکرد که: ♪مامان شوکت الان که گفتش ؛هه روزگار توف تو بناکردت !.. یعنی با خودش فکر نکرده که این روزگار رو کی بنا کرده؟..  چرا به خدا حرف بد زد؟..  حتما روزگار رو پدرم بنا کرده بود  که مامانم این حرفو زدش ، اخه همیشه تمام حرفای بد ، به پدرم ختم میشه . حتی که وقتی میخواست بگه که یکماه دیگه مهرماه میرسه برگشت گفت؛ یه ماه دیگه این پدرسگ میره کلاس اول .   یادم باشه که از خانم  معلمم بپرسم سقط واصلش میکردم، یعنی چی؟..  هه‍هیییی وایی خداجوون ،، اگه معلمم خانم نباشه چی؟.. من میترسم ، اصلا مدرسه نمیرم...      ←یکماه بعد٬ اول مهرماه....   ←-® شهریار با مامان شوکتش روز اول مهرماه را به مدرسه‌ی کناره‌ی رودخانه‌ی زَر  رفتند. شلوغ بود. ابتدا کنار پسرهای دیگر پشت نیمکتهای چوبی و زَوار در رفته نشست . برق رضایت در چشمانش میدرخشید . گاه مادرش را از پشت شیشه‌ی کثیف کلاس میدید ، البته با فاصله‌ی بسیار دور. براحتی روسری سبز و حریرش را که یک گل زرد بزرگ و بدقواره سر تاجش داشت ، در میان تعداد بیشمار اولیا مییافت.  مادرش بی وقفه در حال حرف زدن با اطرافیان بود ، شهریار چشمانش را ریز و دقیق کرده بود ، او در ان لحظه‌ی خاص به روشنی ایمان داشت که مادرش در حال نقل چه صحبتهایی‌ست . زیرا با حرکات بیشمار و افراطی دستانش در حین صحبت ، کاملا واضح بود که باز طبق معمول همان قصه‌ی تکراری را برای افرادی جدید بازگو میکند . شهریار برخلاف عموم ، سر نیمکت ننشسته بود و سرخود به سمت پنجره‌ی آنسوئ کلاس رفته و به دیوار تکیه زده بود ، درست مقابل صورتش و چند انگشت پایینتر از فکش ، با مداد چیزی بروی دیوار کلاس هک شده بود ، بیشتر شبیه چهره‌ی اقای اسدی ، در همسایگی‌شان بود . البته در حقیقت فقط تصویر عدد ۱۴ بود که با کمی خلاقیت تبدیل به اردک شده بود، اما از آنجا که اقای اسدی برای خواستکاری از مادرش پیغام پسغام روانه کرده بود ، شهریار حس تنفری به او داشت. ماباقی همکلاسیان در انتظار امدن معلم ، خیره به لکه‌ی پشت تخته‌ی سیاه نشسته بودند ،در این بین پدر یکی از دانش آموزان کنار فرزند عزیز دردانه‌اش نشسته بود ، و اشکهای روز اول مدرسه را از گونه های پسرش پاک میکرد. شهریار که کش بندک شلوارش را از یکسو تا انتها درآورده بود ، طبق معمول زنگوله‌ی کوچک سر بند شلوارش را به دندان گرفته و عصبوار ، میجوید . او از ابتدا عادت به جویدن حاشیه‌ی بالشش داشت ، در آن لحظه به یاد قولی افتاد که به مامان شوکتش داده بود ، و قرار بر این بود که هرگز چنین کاری نکند ، همزمان محو سبیل پرپشت پدر همکلاسیش گشته بود ، اما لحن مهربان و محبت آمیز آن پدر با فرزندش ، شهریار را دچار پارادوکس کرده بود ، او در آن لحظه حالتی مابین حرص خوردن و کلافگی توأم با عجله برای روشن شدن تکلیفش ، شده بود  ، زیرا تصویر ذهنی‌اش از شخصیت پدر در خانواده ، دچار دگرگونی و اختلال شده و او در بلاتکلیفی دست و پا زنان ، چشم انتظار بروز یک واکنش خشونت آمیز و پرخاشگرانه بود.  نهایتن معلم آمد و مشخص گردید که معلم مرد است ، و خانمی مهربان و خنده‌رو جایش را به مردی قوی هیکل ، چهارشانه و کچل داده ، که اووِر بلندی به تن دارد.  رفتار معلم سراسیمه و پریشان بود ، کوچکترین توجهی به دانش‌اموزان نداشت ، شهریار تا آن لحظه اصل اول کلاس را فراموش کرده بود که باید پشت نیمکت باشد ، نه اینکه کنار درب کلاس و رو به ظرف سطل مانند بزرگی که در نقش سطل زباله در کلاس حاضر شده بود. دقایقی بعد ، شهریار در میان اولیا و هرج و مرج روز ابتدای مدرسه ، پیش به سوی مقصدی نامعلوم ، قدم برداشت ، نمیدانست که به کجا میرود ولی میدانست که هرجایی برود بهتر از ، حضور در آن کلاس است.  درون حیاط بزرگ و عریض مدرسه به اینسو و آن‌سو میرفت ، سرش را از حجم شدید اندوه بالا نمی آورد ، بُغض راه گلویش را گرفته بود ، اما بیش از هر چیزی در آن لحظات ، مملوء از غروری پسرانه بود. زیرا نمیخواست مانند باقی اشکریزان کند خاطره‌ی اولین روز مدرسه‌اش را. از نظرش دلیل غصه ی او با تمامی دانش اموزان حاضر در آن روز ، متفاوت بود. مسیرش را رو به فرار طی مینمود، که عاقبت رو در روی مادرش ، به بن بست رسید ، مادرش به روی سکوی حاشیه دیوار مدرسه نشست ، سرش را پایین اورد ، به او خیره شد ، پرسید:♪ کجا تشریف میبردند اقا شهریار ؟  شهریار زبونت رو موش خورده؟  همه سر کلاسن ، ولی شما داری مثل خرگوش بین دست و پای پدر مادرا ، وول میخوری. کتاب ندادن بهتون؟ ®(در آن لحظه شهریار که دنبال بهانه‌ای برای لاپوشانی و پنهان نمودن بُغضش بود ، با دستش سمت بندک شلوارش را نشان داد و برای خالی نبودن عریضه ، چند کلمه‌ی تصادفی نیز بزبان آورد، او که همچنان بیش از حد سرش رو به پایین بود ، با انگشتش به بندکی که از شلوارش به یکطرف آویزان بود و تا نزدیکی زانوهایش رسیده و تاب میخورد  اشاره ای مختصر کرده و به آرامی و با خونسردی هوشمندانه‌ای گفت:♪ این بندک _ یهویی یه پسره دستش خوردش بهش _ بعد گریه_ پدرش سیبیل_ زدش در گوش بچه‌اش_ بعد من ترسیدم بنده شلوارم _ خانم خوش اخلاقه ، معلم نشده_ اقاهه گُنده _ دست بشورم _ برم کلاس _همه گریه_ من اونجا دیدمت تورو _ یکی گوفتش بیپا_ همه پاشدن_ معلم گفتیش؛بیجا_ همه نشستن _ سطل آشال تهش سولاخه_ فکرکنم خلابش کردن(شوکت که کاملا از اوضاع باخبر بود و حرف پسرش را کاملا میفهمید ، لبخندی به مهر زد و گفت ؛♪ میخوای بریم دوتایی همه جای مدرسه رو سَرَک بکشیم؟ شهریار سرش را بالا آورد، اشک درون چشمانش حلقه زده بود ، او سرش را به مفهوم آری تکان داد، سپس تمام سعیش را کرد که پلک نزند زیرا برایش حتمی بود که اشکش به پلک چشمی بند شده ، و هر لحظه امکان ریختن بر گونه‌هایش را دارد. عاقبت درون دستشویی مدرسه ، و پشت درب بسته ی آن اشکش سرریز شد ، او بخیالش توانسته بود که مادرش را با حرفهای بی ربط و پراکنده ، از ماجرا پرت کند. در مسیر برگشت ، مادرش با مادر یکی از همکلاسی هایش به اسم داوود همکلام و همقدم شد ، آنها در دوسوی گذر محله ی ضرب ساکن بودند. داوود از دوست و همبازی خودش که در کوچه‌ی آنها در همسایگیشان ساکن است ، با شوق صحبت به میان آورد ، لحظه ی خداحافظی از دور با دختر بچه‌ای شش ساله به اسم نیلیا ، سلام کرد و دست تکان داد. از نظر شهریار ، داوود مفهوم خوشبختی بود زیرا یکی از دوستانش ، دختری با موههای کوتاه و خندان بود ، و برای او از انتهای کوچه دست تکان داده بود. شهریار از مادرش پرسید : مامانی امتحان کبچی چیه؟ مادرش پس از مدتی تفکر خندید و گفت امتحان کبچی دیگه چیه آخه؟ باید بگی امتحان کتبی.     داوود و شهریار همراه سوشا سه رفیق شفیق از روز نخست و ابتدای دبستان باهم و درکنارهم بودند. درون کلاس درس معلمین زود درمی‌یافتند که نباید اجازه بدهند آن سه کنار ‌یکدیگر بنشینند و مانع از  هم‌نیمکتی، بودنشان میشدند، زیرا برخلاف شهریار، سوشا و داوود بسیار شیطان و بازیگوش بودند. آنها در مسیر منتهی به دبستان، که درحاشیه‌ی رودخانه‌ی زَر بود بایکدیگر همراه هم‌مسیر و همقدم بودند هم‌محلی بودنشان نیز عامل دیگری بود که پیوند رفاقتشان را محکم و ناگسستنی میکرد.روزهایشان حول شیطنت‌های کودکانه درمسیر مدرسه و قهر و آشتی‌های دوستانه میگذشت. _گذشت از ان روزها چند سالی زود. معنای زندگی از نظر هرکدومشون یک چیزی بود. اونا که  همقدم و همراه هم‌ از کودکی عبور کرده بودند، رسیدند نبش کوچه‌ی نوجوانی.    سوشا از رفقاش پرسید♪؛ زندگی، مفهومش ٫چیه ازنظر‌تون؟ داوود؛ خب زندگی یعنی یه‌نامه‌ی عاشقونه لابه‌لای سَبَد گل. بعدشم حتما یه‌سیگار، یه‌گیتار، ترانه‌خوانِ بیدار ،شکستِ عشقی یا شایدم لحظه‌های خوبِ دیدار. شهریار(با‌لوکنت)؛ زززندگی ک‌که اینانیست. زندگ‌گی ت‌توفیق اجباری و ع‌ع‌عَذاب زنده بودن ِ.زندگی دوران ‌م‌م‌محکومیت روح ماست در زندان ج‌جسم.   -سوشا نیز مانند سابق ساکت و بی نظر بود.  -®شبهای نوجوانی این سه رفیق به امید یه‌روز بهتر گذشت، روزاشون بد و خوب یا بلعکس یک‌به‌یک از سر گذشت. همون  روزایی که فکرشون شَربازی بود. به قول مامان‌شوکت ، تمام کاراشون توی اون روزا ، بیگاری و یاکه الافی بود. اما قشنگ بود هر چند که سر کاری بود. شبهای زمستون، سکوت عجیبی بود شهر خالی بود.  ولی  شور شوق نوجوانی براشون چقدر جنجالی بود. شهریار شلوغ ولی پرتنهایی بود. کوله‌بارش پر از خاطرات خوب پارک یا پاتق توی شهرداری بود. تاکه توی پیچ تند زمستون ۱۵سالگی ، یه حادثه شوم در کمین سوشا نشست. سوشا پیمانه‌ی عمرش پر شد و سر رفت، محکوم به هجرت شد ، نیمه‌شبی سفید و برفی توی خواب ، پر کشید.  از غم رفتنش شهریار خیلی افسرده شد . درداش رو با نوشتن خالی کرد روی تن کاغذ . گاهی دفتراش کم بودن واسه هجم زیاد حرفهاش. غم و غصه و دردهاش مثل خوره از درون روحش رو در انزوا میتراشیدن ، روحش خط خطی میشد اما بیصدا و در خفا. شهریار لوکنت داره ولی ساکته و حرفاش رو قورت میده و نمیزنه تا شنونده شه. باخودش میگه که حرفام رو بزنم که چی؟ این حرفای ناگفته باشن واسه جایی بهتر و با صدایی بلندتر. اون مثل یه آدم لاله که زیاده حرفاش. داوود که بیخیال این حرفاس. اون خوشِ با خداش.  یه ایده داره فقط واسه فرداش .  اسمش بجای داوود ، بشه دیوید . روزگارش بشه کشتی، این شهر خیس بشه دریاش. اونم ناخداش.  در نقاشی‌های جالب شهریار ، هراسی اسفناک و حالاتی فراجسمی و مخوف ، بچشم میخورد . هرچند که شهریار سن زیادی ندارد ، اما در نقش و نگارهای شلوغش نشان از  انتزاعاتی ژرف دیده میشود _     شهریار پسرک شاعر مسلک و عاشق پیشه ی شهر ، در تکلم کمی مشکل دارد و با لوکنت حرف میزند. او تا ده سالگی مانند بلبل ، چـــَــع‌چَع سر میداد و همچون چشمه ای روان ، کلمات در بیانش جاری میشد. اما در یکروز معمولی و در جریان اتفاقی که طی روزمرگی‌هایش به وقوع پیوست ، او قدرت تکلمش را برای مدتی از دست داد. و پس از مدتی کوتاه ، به آرامی و پیوسته بهبودی نسبی یافت. ولی هرگز مانند روز اولش نشد. او هرگز نگفت که آنروز واقعه ، چه شد و بر او چه گذشت که از شدت ترس ، شوکه شد و زبانش بند آمد.  تنها چیزی که برای عموم آشکار بود این امر بود که او مانند معمول و همیشه سرگرم بازی با دوست و همکلاسی اش ٫داوود٬ بود که بی مقدمه و یکباره دچار تشنج شد.  اما دکترها میگفتند که او شوکه شده و  ترسی فراتر از حد معمول و بیش از توان و ظرفیت ، آدمی به وی تحمیل شده که سبب اختلال در نیم‌کره‌ی سمت راستی مغزش و بخش مربوط به تکلم گشته. –او با مادرش شوکت خانم ، انتهای کوچه‌ی میهن ، در محله‌ی ضرب زندگی میکند. شهریار و داوود به همراه دوستِ مرحومشان ، سوشا   با هم در یک کلاس و مدرسه دوران ابتداییشان را گذراندند . همواره هم‌کلاس ، هممسیر و هم محلی هم بودند ، ولی در پانزده سالگی ، در یک زمستان سرد و نیمه‌شبی برفی ، در حادثه‌ای شوم ، سوشا درگذشت ، و سالها بعد شهریار و داوود همچنان به یاد خاطرات خوش کودکی ، همراه و همدل با یکدیگرند . آنها در یک دانشگاه و رشته قبول شده‌اند  . شهریار با ورود به محیط دانشگاه و سپری کردن دو ترم ، سخت شیفته و دلداده‌ی دختری بنام نازنین شده است. و نازنین نیز بی اعتنا به عشق شهریار و دور از مسایل و وابستگی های عاطفی ، سرگرم گذراندن واحدهای دانشگاه خود است.  ، پدر شهریار  که سالها پیش فوت شده فردی خاص و اسمی (شناس) بوده. البته علت و عاملی که آوازه‌ی او را در کوچه ‌پس کوچه‌ها ی خیسِ شهر ، پُر کرده بود ، چیزی نبود که برای پسرش سبب افتخار و سربلندی باشد. زیرا پدرش با قدی بلند موههای فر ، صورتی خطدار ، یکی از گنده‌ لاتهای زمان خود محسوب میشد .پدرش را به اسم عظیم هشتی میشناختند. زیرا پدرش در جوانی ، بَـزَک کرده و عصب (ناراضی) کنج هر غروب ، گوشه ی پرخاشگر و شرور کوچه مینشست، و با اخمهای به هم گره خورده و درهم تنیده ، به رهگذران ، نگاه جثور و بی‌پَروایی مینمود. منتظر میماند تا کسی با او چشم در چشم شود، و به هر دلیلی به او طَش‍َــر بزند. او از بس بروی سکوی جلوی درب ،  گوشه‌ی چهارسوق ، زیر طاق هشتی نشست که اسمش گــِـرِه‌ی کوری به آن خورد و او را عظیم هشتی لقب دادند. البته بعدها ، بلطف خاصیت گذر روزگار به مرور زمان ، به آرامی و ناخواسته ، با بالا رفتن سن و سالش ، اسمش از عظیم هشتی، به عظیم ‌مَشتـــ‍‍ی مُبَدَل گشت. بمانَد که او فرد بی‌اعتقاد و لا‌مذهب ’بی‌دین‘ بود. اما هرچه بود درون زندگیش به مرام و مسلَکی ویژه ، پایبند بود. او همواره در چارچوب تعریف شده‌ای از باید و نبایدها ، رفتار میکرد. او به اصول نانوشته‌ی کف خیابان، وارد بود. او خودش در برقراری و پایبندی به مقررات و قوانین حرف نخست را میزد. بعبارتی قانون را بهتر از قانون گذار میشناخت . همواره راهی برای دور زدن قوانین سراغ داشت. او قانونی ، قوانین را زیرپا میگذاشت. ولی ان دوران در حال گذار به عصر جدید و دوره‌ی نوین و پیشرویی بود که چنین مسایلی درونش ، ملاک و معیار نبود. حتئ تمسخر آمیز و بی ارزش میگشت. در نهایت او قبل از تولد پسرش شهریار حین آوردن جنس قاچاق و ممنوعه از جنوب در درگیری با ژاندارم‌ها پس از یک تعقیب و گریز جانفرسا به محاصره‌ی نیروهای ژاندارمِ زابل در سیستان در آمد و پس از تبادل آتش و زخمی کردن چندین افسر و سرباز به پایش تیری اصابت کرد، او در آن لحظه‌ی خاص و وانفسا بینِ دوراهیِ بودن یا نبودن گیر میکند ،   او از تسلیم شدن و زندان رفتن واهِمه‌ای ندارد اما چندی پیش به همسرش شوکت ، که پا به ماه بود قول شَرَف داده بود که هرگز و به هیچ نحوی پایش به زندان نرسد . او خوب میداند که در مرام و مسلکش نیست و نبوده که هرگز  حرف و قولش دروغ شود ، در آن وقت تنگ ، تیری در خشابش نمانده بود تا به زندگیش خاتمه دهد ، او بی مهابا از مخفیگاهش خارج شده و در حالی که تپانچه‌ی خالیش را سوی افسران ژاندارم نشانه رفته بسوی آنها پیش میرود ،  و طبق تصورش با آتش ماموران سمت خودش مواجه شده و در دَم کشته میشود.  خبرِ فوت شدن و مرگ عظیم زودتر از جسدش به رشت میرسد و شوکت در غمی بی‌انتها فرو میرود. او پارچه‌ی سیاهی را جلوی درب خانه‌ اش به مفهوم عزاداربودن اهالی آن خانه نصب میکند ، و در عین ناباوری بجای شوهرش برای پدربزرگش ، حاج‌اقابزرگ مراسم یادبودی میگیرد،  گویی با مرگ عظیم ، شوکت جایِ خالیِ حاج‌اقابزرگ را بیشتر احساس میکند و بطور ضمنی با رویکرد متفاوتش گویای اضحار پشیمانی و ندامتش از گوش نکردن به توصیه پدربزرگش و ازدواجش با عظیم بود. بعبارتی شوکت یک قطره اشک هم برای عظیم نریخت و حتی جویای محل دفن پیکر عظیم نشد. شوکت بخوبی میدانست که اینکارها کمکی به او نخواهد کرد و به این صورت نمیشود لکه‌ی ننگ وصلت با شخصی قانون‌گریز و بدنام را از سرگذشتش پاک کرد‌ . شوکت چنان به ریشه‌ی و اصالتش بازگشته بود که گویی زمان به عقب بازگشته و او حوادث تلخ یکسالِ گذشته را در کابوسی شبانه میدیده. اما افسوس که آبِ ریخته بر زمین را نمیتوان جمع نمود . از آن بدتر ، یادگاری و امانتی بود که شوکت در رحم داشت و هشت ماهه باردار بود ، او هنوز به اتفاقات تلخی که هشتم فروردین ماه در کافه‌ صحرایی رخ داده بود فکر میکرد، و شراکت شوهرش در قتل یوسف سجودی ،جوانِ خوشنام و قهرمان بوکس کشور ، را لکه‌ی ننگی بر روزگار خویش میپنداشت. هربار که در عبور از کوچه‌ی میهن ، با اَمجَدخانوم و یا اقای سجودی رو در رو میشد ، از خجالت و شرمندگی تمام چهارستون وجودش به لرزه در می‌آمد. او حتی بیش از همه نگران و دلواپسِ نذری که در سقاخانه کرده بود میشد.  او احساس میکرد که در آینده‌ای نه چندان دور ، فرزندش که بدنیا آمد و بزرگ و جوان شد ، بخاطر نذر اشتباهی که کرده ، و یا بخاطر کفاره‌ی گناهان عظیم،  پسرش نیز همچون یوسف ، به ناحق جوانمرگ خواهد شد. زیرا به دست سردِ روزگار اعتقاد داشت.  اما در نهایت به خودش امیدواری میداد که از کجا معلوم فرزندش پسر باشد؟!....  غمی که گویای شرایط عجیب و متفاوت روحیات منحصربفرد شوکت بود. و این امر که شوکت باور شدیدی به اعتقاداتش داشت که این چنین از نذر یک شمع در سقاخانه‌ی محله‌ی سرخ  در اضطراب و نگرانی سالها را پشت سر میگذاشت
۲۰سالگی شهریار......
/√\/_  بتازگی ، بعداز سالیان سال ،  شوکت خانم که پسرش به سن جوانی رسیده و دانشجو شده ،حرفهایی تازه و کنایه‌وار میزند . چندی پیش ، شهریار از درون تاریکی اتاقش ، به مادرش خیره شده بود ، مادرش با مادر داوود در روشناییِ سالن نشسته بودند.  شوکت‌خانم میگفت♪؛  خب بسلامتی من دیگه وظیفه‌ی مادری خودمو انجام دادم و واسه شهریار هم پدر شدم هم مادر.  شهریار هم دیگه مردی شده ماشالله . و کم کم میره سر خونه زندگیش . و من باید فکری به حال پیری و تنهایی خودم بکنم . والا این روزا بچه‌ها بی‌وفا شدن. مثلا همین اقدس خانوم که صبح تا شب ، سر کوچه‌ی شما ، جلوی درب روی نیمکت کوچیکش ، چشم براه نشسته. و چشم دوخته ، بلکه پسر بی غیرتش بیاد و یه حال و احوالی از مادر پیرش بپرسه....  خودت شاهد بودی که با چه خون و جگری اون بچه‌اش رو سرو سامان داد. _مادر ‌داوود♪: مگه خبرایی هستش که چنین حرفی میزنی شوکت خانم؟    شوکت؛ والا... چی بگم....   
-®(شهریار عمیقن به فکر فرو میرود . فردای آنروز ، چیزی به روی مادرش نمی اورد ولی شوکت‌خانم از سکوتی که پسرش پیشه کرده ، از رنجش و یا بروز مشکلی در روزگار پسرش آگاه میشود. شهریار همواره عادت به دلنوشتن دارد، و اکثرا حرفهای ناگفته‌اش را مینویسد. او بیخبر است از اینکه در نبودش ، مامان‌شوکت ، تمام ناگفته‌ها را کنجکاوانه رصد و بازرسی میکند ، اما هرگز به رویش نمی‌آورد. اینک شهریار در دفترش مینویسد↓  
∆≥≤ این روزها ‌به خاطراتمون ، هم رحم نمیکنند.‌بتازگی بولدزرهای خشمگین ، یک شبه در هجومی ناباورانه ، به بازارچه‌ی چوبی ، و بی دفاع زرجوب ، تکه ای پُررنگ از تاریخ این محل و شهر را با خاک یکسان کردند. و هزاران هزار قصه‌ی ناگفته ، زنده به گور گشت . یادم است که قدیمترها ، در بچگی ، وقتی برای خرید به بازارچه میرفتیم ، من و داوود، در لابه‌لای مسیرهای تنگ و باریک ، مابین راهرو های خاکی و تاریک، که از مابین دکه‌های چوبی ،به یکدیگر میرسیدند ، مشغول بازی میشدیم. اصلا اکثر ما ، در عبور از همون بازارچه‌ی کج و چوبی، بزرگ شدیم. حتی درخت چنار که وسط بازارچه بود رو هم از ته زدند.من  تنها توانستم از درخت بلند چنار، تک شاخه‌ای از نهال را نجات دهم. به امید آنکه شاید باز در جای جدیدی کاشته و ریشه بگیرد. 
/\/_®آنگاه شهریار به فکر فرو میرود ، لحظه ای مکث و در ذهنش سوالی ناخودآگاه میشود مطرح !... آیا با ریشه گرفتن و جوانه زدن و رشد کردن این نهال ، درخت چناری که در بازارچه قطع گشت ، زنده خواهد ماند؟ سپس شاخه‌ی نهالی که کنده بود را در باغچه‌ی کوچک حیاطشان، کاشت. کمی بعد به راهنمایی مامان شوکتش، باز آنرا از باغچه در آورد ، و درون ظرف آبی گذاشت، تا بلکه ریشه‌ای بدهد، و آنگاه بکاردش، به امید اینکه شاید ریشه‌‌اش در خاک بگیرد ، و رشد کند.شهریار با سابقه‌ی افسردگی ای که دارد ، در غم فرو میرود و با حسی جدید و غمناک درگیر میشود. زین پس در غیاب بازارچه ی قدیمی ،  خاطرات در وجودش زنده به گور خواهند شد. -®آنسوی دیوار ، و در خانه‌ی متروک همسایه‌ای نامحسوس، نیلیا بر تکه کاغذی رنگ پریده و شیری رنگ ، در وصف احساسش به داوود، (همبازیه کودکی هایش) مینویسد؛↓
∆داوود ، میدانى دخترانه ترین تعبیرم به تو چه بود ؟  مثل ناخن ترک خورده ام میماندى ، دلم نمیخواست کوتاهت کنم -حیفم مى آمد....طول کشیده بود تا آنقدر شده بودى ،خیلى دوستت داشتم ـ بودنت به من اعتماد به نفس میداد ولى آخر بى اجازه‌ی من٫  گیر کردى به جایى. و اشکم  را در آوردى  _تمام تنم تیـر کشید.. دیروز غروب ، پس از تکرار ِ ِایستادن چشم انتظار در صفی ناتمام ، و دیدنِ تو برای چند لحظه‌‌ی کوتاه  در آنسوی گذر ضرب ، تصمیم گرفتم که به این عشق یکطرفه خاتمه دهم و ریشه ات را بزنم.  بی شک سخت است فهمیدن کسی که در کوچه پس کوچه های تنهایی پرسه میزند..عاجزانه به رهگذران می‌نگرد تا شاید کسی..تنها یک نفر وجود اورا حس کند.. _همه می‌گویند برایشان مهمی،اما کاش این حس قابل باور بود..شاید تو مرا به خاطر نمی اوری ، تنها خاطرات بازیهای کودکیمان ، من را به تو وصل میکند.. گاه به این باور میرسم و ایمان می‌آورم که احتمالا من دار دنیا  را بدرود حیات گفته‌ام ، اما روحم به دلیل نامعلومی درون دنیای مادی ، گیر کرده است. اما سپس به افکارم میخندم. سخت است که رسمی و یا ادبی بنویسم ، حرفهایم عامیانه‌ و خاکی هستند ، پس همانگونه که راحتم مینویسم. مادرجون من، بهم میگه که خیلی رویاپردازم ، پس حتما اینها تصورات من هستند و من زنده‌ام. اما... والا چه بگویم؟... گیج شدم. سالهاست زیر بارش باران خیس نمیشم، اما باز ، چتر همراه خودم میبرم. تا اینگونه شاید ، خودم را مانند دیگران تصور کنم_کاش در پسِ این ابرهای دروغینِ محبت،حسی بود که دلگرمی را چاشنی این بازیه ناعادلانه دنیا میکرد.  من بی تو ،  در مسیرِ آرزوهایم ٫٬ب‍سوی  ِ مقصد، بی وقفه پیش خواهم رفت... و در تلاشی پُرتکرار سمت _مشکلات ، هجوم خواهم برد.. من_ همانم که می‌اندیشم .صدایی در دلم  به  وجودم نجوا میدهد:  و من ایمان می‌اورم که ارزوهایم محال نیستند ..  _میدانم که در اندیشه های مردمی حسود ، هم نمیگنجد که من آرزوهایم را بدست بیاورم.._ اما من ناشنوا میشوم هنگامی که میخواهند مرا دلسرد کنند.. من نمیخواهم بفهمم که اهالی محل رویاهایم را دست نیافتنی خطاب میکنند.__من ناشنوا میشوم تا زمانی که به انچه لایقش هستم برسم.. آن روز دیگر خواهم شنید،زمزمه هایی را که در گوش هایم میپیچد که به یکدیگر میگویند :  به این دختر نگاه کنید! از کودکی پدرش را از دست داد و در دامن مادربزرگش بزرگ شد،  روزگاری  بخاطر بلند پروازی طرد شد. اما هرگز متوقف نشد..  و حال ، تو داوود، _ ای پسرک بی مرام ، ای تنها باقیمانده‌ی خاطرات خوش کودکی ، نمیدانم سکوتی که در نگاهت موج میزند ، بخاطر چیست؟.  به گمانم ، چهره ام برایت آشناست ، اما در پستوی خیالت ، نمیتوانی مرا به یاد بیاوری!   نمیدانم تقصیر کیست؟.. که این چنین گذر زمان همبازیهای کودکی را غریب میکند ، آنچنان از هم دور شده ایم که همچون رهگذری از کنارم عبور میکنی ، در حالی که همین چند صباح  قبل تر ، در کودکانه هایمان ، دست در دست هم ،  و یار وفادار یکدیگر بودیم ،آنقدر وفادار که حتی زمانی که قرعه به نامت بود تا گرگ شوی ، هرگز مرا نمیگرفتی ، و آنگاه که  تو چشم میگذاشتی ، و من جایی برای قائم شدن نمیافتم ، باز همچون این روزها ، خودت را به ندیدن میزدی و کنارم عبور میکردی،  اما ، آن ندیدن کجا!  و این ندیدن کجا!..  _افسوس  زود بزرگ شدیم ، _ حالا ، قصّه را هر کجا شروع کنم آخرش این اتاق غمگین است. تا ابد هم اگر تو راه نگاه کنم _باز  سرنوشت من این است... این روزها ، چشمان هیز صفت بسیاری پی من میگردند  ، و من در مرز باریکی از ابعاد دنیا ، سرگردانم _ من بی محلی و کم توجهی بسیار دیده‌ام اما اعتناء نکرده ام ، خب هر احمقی میتواند در برابر سلامم سکوت کند ، و یا بلکه به سوالم پاسخی ندهد . اما عاقبت کسی در جایی از این شهر ، به سلامم علیک خواهد گفت. این روزها هرکسی میتواند بگوید؛ دوستت دارم، ولی آدمهای محدودی میتوانند ثابت کنند که  دوستت دارند...  پسربی مرام ، خود نمیدانی که حتی  با بی اعتنایی هایت نیز سبب خیر میشوی... زیرا تنها به عشق و بهانه ی یک نظر دیدار توست که هر غروب به بهانه‌ی رفتن تا کتابخانه از مادربزرگم اجازه‌ی خروج از خانه را میگیرم، عازم نانوایی ای که رو در روی کوچه‌ی خاکی و بن بست شماست میشوم،    زجرکشان ، حس سرگیجه آورِ  صف طویل  نانوایی را به جان میخرم ، از بس جای خود را به دیگران داده ام که ، غیر از خودت کل اهالی محل ، پی به عشقم به تو برده اند ، و هربار ، تنها از ترس اخم های ، شاتر نانواست که یک نان میخرم ، و نان همان علت است که موجب خیر میشود!.. . چون در انتها ، نان را به اقدس خانم ، همان پیر زن تنها و غمگینی میدهم که همیشه سر بن بست شما ، چشم انتظار،  و بی روح خیره به جاده نشسته است....تا قبل از کشف پیرزن ، به ناچار نان رو ریز ریز میکردم و در طی مسیر برگشت به خانه ، بر روی دیوارهای محل میریختم تا ، بلکه گنجشکها ، از این عشق نافرجام بهره ای برده باشند --من در خاطرات کودکانه ام بیاد دارم ان روزهای گرم تابستان در کوچه‌ی بن‌بست شما ، که همواره کنار هم و همراه یکدیگر بودیم ،  و از همان زمان اطرافیانم مرا بدلیل موههای کوتاه و رفتارهای  پسرانه ام ، مورد سرزنش قرار میدادند ، اما همان روزها بود که زندگی ام دستخوش تقدیر گشت ، و پس از فوت مادرم و هجرت پدرم ، من دست مادرجونم سپرده شدم و به ناچار از کوچه‌ی بن بست خاکی مان به انسوی گذر تبعید شدم . اکنون سالیان بسیاری از ان روزها دور شده ایم و من دیگر ان دختربچه ی شیطان و بازیگوش با موههای کوتاهه پسرانه نیستم ، و به لطف قلب مهربان مادرجونم ، اموخته ام که چگونه یک دختر کامل وبی نقص و قوی باشم ، اما راستش را بخواهی هنوز هم زمانهایی که دامن تن میکنم ، احساس غریبی میکنم ،و چیزی از اعماق وجودم فریاد میزند که من دختر نیستم و هربار درگیر احساسی دوگانه با هویت خویش میشوم ، گویی بخشی از وجود من پسر است ، و حتی گاهی میپندارم که روح من ، پسری‌ست که در کالبد دخترانه اسیر گشته . نیمی از وجودم با من غریبی میکند ، و هرچقدر هم به خودم تلقین و تمرین و تکرار میکنم اما باز نمیتوانم خودم را یک فرد با جنسیت مونث خطاب کنم
/\/_(کمی سکوت و مکث)  *نیلیا دست از نوشتن برمیدارد* _ در دلش میگوید ،، وای خدای من ، چرا اصلا چنین چیزهایی را درون دفترم مینویسم !  من به مادرجون قول داده بودم که هرگز چنین حرفهایی را به میان نیارم . من قسم خوردم که هرگز از این حرفا نزنم ، - اخه چرا از هرچیز و ه‍رجایی که میخوام بنویسم و یا بگم ، باز هم مسیرم به این بحث ختم میشه ، و این حرفا به میان میاد -® نیلیا کاغذهایی که نوشته را پاره میکند و درون سطل زباله می اندازد . تا در درّه ی فراموشی ها به اکران در بیاید. انگاه صدای سوت داوود به گوشش اشنا می اید. داوود که برای دیدن همکلاسی اش که در همسایگی نیلیاست ، به داخل کوچه‌یشان امده و بیخبر از چشمان عاشقِ پشت پنجره ، و بی ریاح در حال زمزمه کردن یک ترانه‌ی غمگین و عاشقانه به پشت پنجره ی بسته‌ و تاریک اتاق نیلیا میرسد ، و انجا روبه انتهای کوچه می ایستد به انتظار ، تا دوستش شهریار بیاید . داوود ناخواسته و تصادفا دستانش را به پنجره‌ی نیلیا ، تکیه میدهد و دست دیگرش را به کمرش ستون میکند. دراین حال ، از درون تاریکی اتاق ، نیلیا با خوشحالی به نظاره ایستاده ، و از اینکه با داوود تنها یک وجب فاصله دارد ، به شؤق امده و قلبش پر طپش شده. نیلیا اعتماد به نفسی بیشتر از قبل پیدا کرده و به خودش جرأت و شهآمت میدهد ، تا پایش را از انچه که تاان زمان بوده فراتر گذارد ، بنابراین بدون هیچ برنامه ی خاص و از قبل تعیین شده‌ای ، پنجره را باز میکند ، داوود که مدتهاست طی سالیان دراز این پنجره را بسته دیده و به بسته بودن ان پنجره عادت داشته ، ناگهان از باز شدنش یکه میخورد، چند قدم با اضطراب به عقب میرود و با چشمانی درشت و دهانی نیمه باز ، خیره به آن میماند....  در همین حین که به آرامی قدمهایش روبه عقب میرود  ناگهان به تیرچراغ چوبی برخورد میکند و با ترس فریادی میکشد و چابک و  غیرارادی برمیگردد و سوی تیرچراغ می‌ایستد ، با دیدنِ اینکه به تیرچراغ برخورد کرده کمی آرام میگیرد ، اما همچنان نفس نفس میزند ،  او اینبار بیخبر از پشت سرش ، پشت به پنجره‌ی مرموز ایستاده که ناگه دستی بروی شانه‌اش میزند، او همچون ببر میجهد از جایش و میچرخد سمت پنجره، که با خنده‌ی شهریار مواجه میشود  ♪ش؛  چ‍چ‍ چیه داوود، چ‍ چرا ت‍ ترسیدی؟  چ‍چ‍ چرا رَرَ رنگ و رُخسارت پ‍ پریده؟  داوود؛  بخدا من اینجا بودم ، منتظرت که یهو پنجره باز شدش منم برگشتم سمتش، که تیربرق اومد خوردش بهم،  یعنی من خوردم بهش، تا برگشتم سمتش، یهو تو مثل یه روح بیصدا و ناقافل از پشت سرم  اومدی و شونه‌هامو گذاشتی زیر دستت،  نه!....  یعنی با دست زدی رویِ شانه‌ی من.  شهریار؛ چ‍ چرا هَ‍ هَزیان میگی؟ من که هیچی ح‍ حالیم ن‍ نشد.  ®(سپس هر دو به آرامی نزدیک پنجره ایستادند ، بطوری بروی نوک انگشتان پایشان ایستاده بودند که گویی یک یا دو سانتی متر افزایش قدشان ، توفیقی در کل ماجرا خواهد داشت_ در نهایت هم که در منظره‌ی آنسوی پنجره و درون خانه‌ی بظاهر مخروبه ، با اتاقی پُر از خالی و هیچ روبرو گشتند، اما فضای سرد و بی روح اتاق ، چنان خاک گرفته و بی‌رنگ و لعاب بچشم می آمد که دل انسان میلرزید و نیرویی فراطبیعی در آنجا ، به احساس انسان نجوا میداد که چیزی درون آن مکان در حال تماشای آنان است ، از اینرو آنان به وحشتی غیر ارادی دچار شده و از لبه‌ی پنجره فاصله گرفتند!....)     اقای اسدی باز با آن اخم های همیشگی و قیافه‌ی حق بجانب ، از خانه بیرون آمد ، نگاهه مغرورانه ای به انتهای کوچه انداخت، و رفت........



توجه ، تمامی مطالب آموزشی از اقای شاهین کلانتری میباشد .

۴۱.txt
                       به‌نام‌او

__پیش‌درآمد     
بی‌شک شما نیز طی عبور از مسیر پرفراز نشیب زندگانی با وقوع اتفاقاتی فرای منطق و دور از باور برخورده اید. اما پاسخی منطقی و قابل درک برای اینچنین حوادثی در نمییابیم و دیر یا زود از آن عبور و سرگرم روزمرگی هایمان میشویم . این روزها گاه چنان در روزمرگی‌هایمان غرق میشویم که دلمان برای نجوایِ درونی‌یمان تنگ میشود. همان نجوایی که گاهوبیگاه ما را گوشه‌ی خلوتی از زندگی پیدا کرده و بی‌مقدمه شروع به صحبت میکند. گویی که مخلوقی بی‌جسم و بی‌کالبد و تُهی از جِرم و وزن همچون باریکه‌ی   نوری روشن و عطرآگین در دوران  ابتدای پیدایشمان در جنین مادر ، به سرشتِ وجودمان دمیده شده، که طی عبور از مسیر پر فراز و نشیب زندگی بروی این کُرهِ‌ی خاکی همواره همراه ماست،  همراهی که بی‌وقفه ناظر و حاضر است ، این نعمت الهی  شاید یکی از بزرگترین دلایلِ تفاوت و برتری مان با دیگر جانوران باشد ، این نجوا دهنده‌ی الهی،  با نوایی آشنا کنج پنهانِ وجودمان سُکنا گذیده و سالهاست از طریق الهامات در پستوی ذهنمان نجوا میدهد و با صدایِ بیصدایش ، لحظات را سراسر مملوء از احساسی ناب میکند ،  تنهایی‌مان را فرصتی ایده‌آل برای رساندن صدایِ بیصدایش به احساسمان میشمارد ، و در سکوت شبهای کودکی به مانند صدای وجدان به سراغمان آمده و ما را برای کشیدنِ نقاشی بروی پیراهنِ سفیدِ مادربزرگمان با مداد شمعی سرزنش و ملامت میکند ،  و گاه از خصیصه‌ی متفاوتش نسبت به فردیت جسمانیمان بهره گرفته و بدلیل عدم تعلق به مکان و زمان از لحظاتمان پیشی گرفته و از حادثه‌ای شوم و بد یومن که در کمین مان نشسته ما را آگاه میکند و به , ناشناخته به احساسمان وحی و الهام میکند و ما بیخبر از لحظات پیشِــِ رو سراسر لبریز از دلشوره و اضطراب میشویم ، اما همواره گریزی از تقدیرمان نمی یابیم و تن به چیزی میدهیم که گویی از پیش برایمان معین شده. اما هرچه بزرگتر میشویم ، غرق در روزمرگی‌ها و مسایل گوناگونی شده و دغدغه‌هایمان مارا در آغوش کشیده و از شنیدنِ صدا و نجوایِ درونی‌مان دور میکند ، یکی از راههای برقراری و تقویت ارتباط با نجوای درون ، تَمَرکز و بهره‌گیری از ورزش روح ، و سفر به اعماقِ خویشتنِ خویش است ، ولی در این میان هستند افرادی که مسیری متفاوت را برای گوش فرا دادن به نجوای درونی‌شان یافته‌اند ، بطور مثال همگان شنیده‌ایم که بسیاری از شاعرین مشهور میگویند ’‘که سرایش اشعارشان حاصل تلاش فکری‌شان نبوده و نیست و آنها و قلم‌شان تنها یک وسیله‌اند که اشعاری که وجودشان الهام گشته را در آن لحظه ثبت و ماندگار کرده‌اند‘‘ بنابراین میتوان ،اینگونه استنباط و برداشت نمود که قلم نیز یکی از راههای رساندن صدایِ این نجوای بیصداست. بی شک شما هم در زندگی با افرادی با احساس مواجه شده‌اید که گوشه‌ای خلوت در میانِ همهمه‌ی شلوغِ روزمرگی‌ها می‌یابند و بی هدف و بی موضوعی از پیش تعیین شده بروی تکه‌کاغذی سفید خیمه میزنند ، خیره به صفحه‌ای سفید یا منظره‌ای پُر از خالی و هیــچ میمانند تا ناگفته‌هایی ناشناخته و غریب  از احساسشان لبریز شده و بروی خطوط موازی کاغذ ، سرازیر  گشته و حرف به حرف ، واژه به واژه بر تن خشک کاغذ چکیده و کلمه ‌ای نقش ببندد . آنگاه کلمه ها را یک به یک به خط کشیده تا با چیدمان واژگان‌شان به حرفی نو و جدید برسند. و یا بطور عموم اکثرا در طی زندگی خودمان نیز به دلایل متفاوت ، دست به قلم برده ایم و دست‌نویس‌هایمان را جایی در همین گوشه کنارها گذاشته‌ایم ، از طرفی میتوان ، با کمی جستجو دلنوشته‌هایی از افراد گوناگون غریبه یا آشنا پیدا کرد که در مقطعی از زندگی در وصف احساسی مختص همان زمان بر تکه کاغذی دلنویس کرده‌اند....  ٭با توجه به اهمیت و ارزش یک دست‌نوشته‌ ویا دلنویس ویا یادداشت روزانه و قدیمی که از فردی مشخص در زمان و مقطع کلیدی و سرنوشت‌ساز از زندگیش نوشته و بجای مانده میتوان محکمتر و مستندتر از هرحالتی ، داستان و روایت زندگیش را نقل کرد ، حال نیز من در این کتاب با آوردن متنِ دست‌نویس‌ها ، دلنوشته‌ها ، نامه‌ها و عاشقانه‌هایِ شخصیت‌های داستان به درک بهتر‍ِ روحیات و احساساتشان یاری رسانده‌ام تا بلکه شما مخاطبِ عزیز نیز زین پس به نوشتن و ثبت احساساتتان در طی زندگی ترغیب و تشویش شوید .  _ در این میان چه زیباست که با کمی توجه و تفکر به تفاوت یک دستنویس با دلنوشته ، یاد بگیریم که گاه باید خودمان را در سکوتی مطلق و فارغ از روزمرگی‌ها به کنج خلوت خیالمان برده و در اختیار نجوای درونی‌مان بسپاریم ، آنگاه قلم به دست گرفته و با دایره‌ی واژگانِ ناقصی که داریم برای ادایِ حقِ مطلبی که نجوادهنده‌ی مطلق به وجودمان الهام کرده بکوشیم. زیرا دلنوشته  مثل افسانه‌ای کهن نیست ، بلکه حکایتی تعلقی واقعی و ماندگار است که نویسنده‌اش همچون  ردّ پایی از نجوای درونش در گذر زمان بجای میگذارد،  همچنین یک دلنوشته‌ی حقیقی ، بی شک به دلها خواهد نشست حال قابل ذکر است که در این اثر ، تمامی دست‌نوشته‌ها و دلنویس‌ها کاملا برابر با اصل‌شان آورده شده اما لذوما دلیل بر حقیقی بودن و استناد جزء جزء  داستان نبوده و نیست. مقدار  زیادی از وَهــم و اوهامی که به داستان افزوده گشته  حاصلِ باورهایِ شخصیِ راوی میباشد . حال با عنایت به موارد گفته شده، خدمتتان عارضم که  بنده‌ی حقیر  کوشیده‌ام که به کلیّت داستان پایبند مانده و در این بین به تاثیر مبحث تقدیر یا سرنوشت نسبت به میزان مالکیت هر فرد بروی فراز و نشیب سرگذشتش اشاره‌ای نامحسوس کنم که خودش داستان جدالِ همیشگیِ جبـــرِ روزگار و حق انتخاب و اختیاری است که در طول تاریخ ذهن آدمهای حقیقت جو را به خودش درگیر کرده است.  این داستان در طی مسیر پر پیچ و خم خود ، یک مبحث ثابت و یا مصائب یک فرد را دنبال نکرده و در طول مسیر به چهار گوشه‌ی روزمرگی‌های یک شهر شلوغ سَرَک کشیده و مشتی از خروار را با کمک واژگان به خط میکشد، در این بین نیز نیم نگاهی هم به ثبت خاطره ویا دست‌نوشته ‌های معمولی و دلنوشته‌ی شخصیت‌ها و گاه حتی نامه‌ها‌ی عاشقانه ‌می‌اندازد  ، از مباحث موجود طی روند داستان میتوان به مواردی مانند:  ،( تاثیر ماورا بر زندگی_ بدبینی_ سوء‌تفاهم _حسادت _ قانون عشق  _انتظار_ تنهایی _تقدیر_ عواقب تعبیرِ یک آرزوی کودکانه_ حاجت یک نذر اشتباه_  کینه و انتقام _ و نقل روایات حقیقی _ سرگذشت‌ها) اشاره نمود . در نهایت امر این داستان به هیچ وجه رمان عاشقانه و یا داستان بلند نیست و از ابتدای امر هدف از نوشتن این اثر ، خلق یک اثر عامه‌پسند نبوده ، بنابراین از چارچوب معمول و رایج در اکثر داستانها ، تبعیّت و پیروی نگردیده، ازاینرو در داستان‌های اول تا پنجم از دیالوگ‌های بین افراد پرهیز شده و به شرح روایت از جانب راوی پرداخته شده تا تصویری کلی و صحیح برای خواننده ترسیم شود.   با آرزوی بهترینها برای شما....  
      ★ ش‍هروز‌براری‌‍‍صیقلانــی                                            

   

                                      -«حَـــق»-
          

             _دیباچه  »›(پیش‌گفتار)
_  (همواره در کنار انسان ها ، در خفا و به‌دور از چشمان آدمیان ، مخلوقاتی ماورایی  و فارغ از جسمانیت و بی کالبد  ، مانند ارواحِ سرگردان، أجنه و پریان در شهری ابری و شاد روزگار می‌گذراندند ، که همچون پریان دره‌یِ گلمرگ از طراوت گلهایِ بهشتی و عطرِ خوشِ عود و کُندور تغذیه میکردند . انسانهایی که در طی گذران زندگی و پیمودن مسیر سرنوشت٫ پیمانه‌ی عمرشان پر میگشت ٫ به مرگ مبتلا گشته و جسمشان را بیجان و خالی از زندگی در دنیای خاکی گذارده و روحشان به سمت نور و خالق بازمیگشت، گهگاه نیز ارواحی در این شهر افسرده و بارانی به زیر ابرهای تیره‌رنگ و وسیع به دام افتاده و سمت سوی نور و مسیر بازگشت را گم میکردند ، ازاینرو به ناچار مجبور به زندگی در این شهر خیس میشدند، و معمولا در خانه‌ای خرابه و یا نیمه مخروبه  و یا حتی حمام‌های عمومی و از کار‌افتاده ، سُکنا میگذیدند تا از تماس با آدمیان خاکی برحذر باشند.....)

                                                   

                  

مکان
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز ‌پیش برود.  سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریب‍ـ‌‍نوازند.   _اهالی این شهر در تک‌تک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی پاک نسبت به خدا میهن و ناموس بوده و در گذر ایام با اعمال خود ، گویای  غیرت و شرافتی بی‌مانند بوده‌اند.  مردمان این شهر در طی تاریخ پرفراز و نشیبشان همواره جلوی تجاوز بیگانگان را به این مرز و بوم گرفته‌اند، از اینرو مجسمه‌ی سرباز کوچک این شهرِ بارانی و اسب و تفنگش ، در مرکز شهر ، خودنمایی میکند. مردمان شهر چتر به دست در سرنوشت یکدیگر از خود ردّ پایی بجای گذارده و عبور میکنند ، آنها به هر طـریقی در راهِ رسیدن به اهـداف و رویاهایشان گــام بر میدارند و همواره راهی برای ادامه‌ دادن و پیشروی در مسیرشان میابند. اما این شـهر ، روحــی بازیگوش و «کَــجـ‍‌‍کـلام‌» دارد که زیرپوسـتش رخـنـه کرده. روحــی که به جسمِ تک‌تـک ساکنـینش حلول کرده و آنها را وادار به استفاده از ادبیاتی متفاوت و کمی غیر مودبانه میکند. اما ناگفته نماند که این کجکلامی با بی ادبی و فحاشی و یا بی‌قید و بندی تفاوت چشمگیری دارد. و نیّت واژه ها در کجکلامی ، بار منفـــــــــی نــــَدارد و منظور از بـکار گــرفتن واژگــان ، بی‌ادبی و تــــوهـین و گـــــُستاخی نـــیست . بـــلکه بٓــــَرخَـــــــلاف دســتور فـــــَرهنگ لغــــات در ســــراسر ایــن مـــــــرزبوم ، درون این شـــهر خـــــیس و ابـــــــری ، دایــــِره‌ی اســــتفاده از واژگـــان ، تــــعریف جـــدید و مــــُتفاوتی از خود ارائه میدهد ، و تـــا آنـــکه جـُزیـــــی از هــــُویّــَت این شـــهر نـباشید ، درک و لـــمس آن دشـــوار و نــامــــمکن اســت .  اما روی دیگر سکه ، غـــم انگیــزتر است . این شهر اسیر نامهربانی هاست،  و زیر هجــومِ ابـــرهایی ناخشنود و لــــجباز ، بین دریاچه‌ی بزرگ و کوههای بلند در خویشتن خویش  تبعید شده.  مردمـــان رنجیده خاطــر و آزُرده‌حــال ، چتر به دست با عبــور از خیـــابانهای بــه هم گـــِره خـــورده‌ی شهــر ، هـمـچون خون ، در رگـهـــای، شـــــ‌ـــهر بــه گـــردش در می آیند، تا قلب شهر به تـــپــِش در آیـد و زندگی در شریان های ان جاری شود.  

        
              ★داستان اوّل★             
(مختصری از شوکت، مادر شهریار)         
 زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)
         _شوکت دختر یک بزرگزاده و  رگ ریشه‌اش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود   شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانه‌ی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شهامتی منحصر بفرد داشت. که روز به روز با گذشت زمان و بزرگتر شدن سبب شکلگیری یک شخصیت قوی و جنگنده در او میشد. شوکت که شش سال بیش نداشت ، با زبانبازی و زرنگی ، شروع به دلربایی از کوچک و بزرگ نمود . او سالهای کودکیش را، در موقعیت و مکانی غیر معمول ، و شرایطی غیرعادی سپری کرد. زیرا بدلیل وابستگی و همراهی با پدربزرگش ، همواره همچون دگمه‌ی پیراهنی به وی وصل بود . و لحظاتش  ناگزیر در محیط های جدی و خشکـ بزرگان ، ورق میخورد. شوکت شش سال داشت و فقط تا همین حد میدانست که پدر و مادرش چندی پیش برای زیارت خانه‌ی خدا به مکه رفته اند ، کمی بعد خبر آمد که بین راه مادرش مریض و ناخوش گشته ، و آنها به ناچار در شهری بین مرزی ، برای مداوا ، توقف کرده اند . اما تا چندصباحی ، هیچ خبر و اثری از آنها دیده نشد . تاخیر آنها در ارسال نامه و یا پیغام ، کمی نگران کننده بود.  یک پنجشنبه‌ی آفتابی و بهاری بود که ساعت از ظهر ، فاصله میگرفت و سوی غروب پیش میرفت .شوکت درون حیاط  خانه‌ی ویلایی و بزرگ پدربزرگش ، روی کاشی‌های کف حیاط ، با تکه گچی سفید مربع های به هم پیوسته ای کشیده بود، و با تکه سنگی ، به تنهایی با یک پای بر زمین ، درون مربع ها میجهید و لع‌لع بازی میکرد. که چشمش به حرکات آرام و نرم گربه‌ی سیاه افتاد. سپس به لانه‌ی پرستوهای بالای پیچک یاس نگاهی کرد ، گربه‌ی سیاه و بدطینت محل ، از بازوی درخت انار ، به شانه‌ی دیوار جهید ، شوکت با چشمان درشتش ، خیره به صحنه ماند ، لبخندی از سر بیخبری زد. زیرا آن لحظه ، هم گربه و هم پرستو ها را همزمان درقاب یک تصویر داشت.  گربه اما نقشه‌ای دیگر درسر داشت . گربه با یک جهش و یورش ، چنگـ بر لانه‌ و آشیانه‌ی آرامش و خوشبختیِ  پرستوهای عاشق انداخت. یک پرستو پرواز کرد و سوی آبی آسمان شتافت. آن دیگری در آغوش ِ سیاهه گربه ، غیب گشت. چند پر به آرامی در هوا چرخزنان رقصید و زیر نگاهِ متحیر و شوکه‌ی شوکت ، آرام آرام ، در پیش پایش به زمین نشست . شوکت بخوبی فهمیده بود که چه چیزی پیش رویش رخ داده ، اما نمیدانست که آنچیزی که حاصل گشته ، خوب است و یا بد!..  آن لحظه برای اولین بار در عمرش ، با بی ریاحی و خالصانه ، از خودش پرسید؛♪ یعنی، ایــــن بــَـــده؟.. ®از طرفی خوشحال بود که گربه‌ی دوست داشتنی و زیرکــی که یکبار نازش داده بود ، دلی از غذا در آورده و از سویی دیگر نگران ِ غمِ تنهایی و بی‌‌کسی آن پرستویی بود که از چنگال تقدیر ، پر کشیده و زنده مانده و به ناچار  زین‌ پس تنهاترین پرنده‌ی ساکن پیچک یاس خواهد بود. اما آنسوی درب بسته‌ی خانه، در آرامش و سکوتِ کوچه ، حادثه ای در جریان بود، پرستو ها در آسمان به پرواز در آمده بودند و در گوش شوکت صدای پرستو ها،  طنین انداز شده بود ،  روز ،پنج شنبه بود،   پدربزرگ با صدایی خشدار پرسید؛ شوکـــت!.. شوکَــتی کجایی دخترجون؟.. بیا پیش من تا برات میوه پوست بکنم...   _ش‌ک؛ من اینجام آقاجونــی، الان یهویی پیشی اومد ،یــهویی پیش خونه‌ی لونه‌ی آشیونه‌ی پرستو هاا ، بعد یهویــی ، افتاد روی آرامِ پرستوهـااا  بعد یهــو یهو یهویــی اشتباهی دهانش باز که بود ، یهویی یکیشون  رو اشتباهی  یهو  گیر کردش توی دهانش انگاری!. یکیشونم  پرید آسمون ، گُـم شدش، .آقاجون !.پیشی سیاهه مگه غیر ازآقا موشه ، یهویی ممکنه حوس کنه که پرنده‌های پرستوهای بالایِ درخت یاس رو هم بخوره؟..   پدربزرگ: چی‌چی میگی دخترجون؟ چرا همش بریده بریده حرف میزنی؟،. من که نمیشنوم  چی داری میگی؟   شوکت؛ میگـــَم که آقا پیشی سیاهه میوه ‌ی هلو میخوره؟..   _پدربزرگ؛ نه دخترجون ، گربه که میوه نمیخوره،  ٬®_ شوکت که هرگز شیطنت نمیکرد و دختری آرام و عاقبت اندیش بود ، اینبار سنّـت شکنی کرده و از سر کنجکاوی کنار لبه‌ی حوض ایستاد، کمی به بازی ماهی‌های سرخ و گُـلی ، در درون حوض خیره ماند. دستش را به کمر زد، سرش را چرخاند به آلاچیق و پدربزرگ نگاهی زیرکانه  انداخت. نگاه بعدیش سمت ظرف بزرگ میوه‌ها ، نشانه رفت. دوید و یک هلوی بزرگ برداشت، به لبه‌ی حوض بازگشت، صدای کشیده ‌شدن نوک قلم ، بروی سطح کاغذ ، بگوش رسید. گویی قلم پس از اتمام جوهرش ، بروی تن بی‌متن کاغذ، میلغزد و این‌میان کاغذ ‌است که از درد این لغزش جیغ میکشد. شوکت هلوی بزرگ در دستش را سوی ماهی گلی بزرگ نشانه میرود و میوه را سوی هدفش شلیک میکند، از صدای حاصل از برخورد هلوی بزرگ با سطح آب ، نگاه گربه زودتر از پدربزرگ ، به شوکت جلب میشود.  شوکت که بخوبی میداند ، چنین کاری از وی انتظار نمیرود ، با شرمندگی دستش را جلوی چشمان درشتش میگیرد و ژست شرمندگی و نِدامَـت را بنمایش میگذارد. هلو دیگر تنها نبود، زیرا ماهی گلی که سه دُم داشت و چشمانش همچون قورباغه بیرون زده بود، مُرده بود و همراه هلو بروی سطح آب ، درون حوضچه ، قوطه‌ور بود. نگاه شوکت به جای مرکبی و جوهردان و قلم خطاطی پدربزرگ بروی نرده‌ی چوبی افتاد. پدربزرگ تنها درون آلاچیق بزرگی بود که انتهای حیاط ، خودنمایی میکرد. پدربزرگ و عینک گردش ، خیمه زده بر کاغذی سفید و بزرگ ، به نرمی ، قلم خوشنویسی را درون جوهر مرکبدان ، فرو میبرد و با وسواس حروف را نستعلیق و کج ویا سربه‌سر کنار یکدیگر ، به خط میکشید ، آنگاه از بالای عینکش ، نگاهی مغرورانه و ازخودراضی به کاغذش می‌انداخت. پدربزرگ گهگاه از سر تفریح و یا برای پرکردن اوقات فراقتش ، در زمینه ‌ی خطاطی و یا حتیٰ شعر شاعری ٫ نیم نگاهی داشت و به هر کتاب و یا مطلبی که با  خیام مرتبط میگشت ، ســــَرَک میکشید . او هرچه بود بی ادعا و کم حرف بود ، و از اطرافیان پنهان مینمود که خودش هم در خلوتش ، شعر میسراید . زیرا بخوبی میدانست که همگان او را بعنوان مردی سالخورده و خردمند درون کسب و کار میدانند ، و در انظار عموم و جمع بازاریان، وی به سرسختی ، پشتکار  و مدیر و مدبر بودن ، شهرت داشت  ، و زبانزد خاص و عام بود. حال شاید میپنداشت که چنین روح لطیف و ظریفی که قادر به شعر سرودن باشد ، به وجهه  و شخصیت زبر و خشک و نچسب او نمی‌آید.   آفتاب بروی شهر میتابید، او یک قورت از استکان کمر باریکش، چای‌خورده بود.  که خدمتکار خانه ، هراسان و نفس نفس زنان ، خبری از پدر و مادر شوکت آوردو گفت؛ حاج‌آقا حاج آقا الان شنیدم که مابقیه‌ی اهالی محل که با کاروان  خانم و آقا رفته بودن سفر حج ، برگشتن و رسیدن شهر،  پدربزرگ؛ ای کاش زودتر یه خبری میگرفتی تا یه گوسفندی زیر پای بچه‌ها  قربونی میکردم، بجنب سریع عبای سفیده با گیوه‌ام رو بیار، یه اسفند دود کن....  _® آن لحظه شوکت نه خوشحال شد و نه اینکه ناراحت . او بیشتر نگران جداشدن از پدربزرگش بود. زیرا میدانست که تنها مدت کوتاهی به امانت ، نزد پدربزرگش سپرده شده. آنروز با سلام و صلوات ، و هجوم همسایه ها و دود اسفند ، به لحظه‌ی موعود نزدیک میشد ، پچ پچ و زمزمه های درگوشی و خاله‌زنکانه‌ای درون محیط خانه ، و بین اهالی رد و بدل میشد . شوکت تنها بفکر ، لو نرفتن و ماسمالی کردن ، ماهی قرمزی‌ست که به قتل رسانده . پرستوی بیوه و غمگین به آشیانه باز میگردد ، تخم هایش نشکسته ، اما شریکش قربانی چشم حسود روزگار و نگاه زیرک گربه شده . عاقبت در میان بهت و حیرت همگان ، از عمق افرادی که تجمع کرده و جلوی درب خانه هجوم آورده بودند ، یک چمدان بزرگ و سبز رنگ دست به دست به پیش آمد و به روی ایوان رسید . آنچنان بروی چمدان خاک نشسته بود که گویی از دل طوفان شن ، خارج گشته . نهایتن در چشمان نگران و متفکر شوکت ، در قاب تصویری مات و مبهم ، از پشت دود اسفند ، خانمی رنگ پریده و لاغر اندام سبز شد. که شباهتی به مادرش نداشت . اما در فوران افکاری مجهول و متشنج ، که در سَـرِ تمامی حُضار ، میجوشید ، سکوت فراگیر و حاکم شد . شوکت باز از خودش پرسید ؛ ♪یعنی ایــــن بـَــده؟...  ® اما اینبار پاسخی واضح وجود نداشت . آن زن ، همسفر و هم‌کاروان مادر و پدر شوکت بود ، که از آنها برایشان خبر آورده بود. آنها در مسیر بازگشت به دیار ، در طوفان شنی شبانه اسیر و مفقود شده بودند . و چون چمدان آنها بار بروی شتر آن زن بود ، در نهایت توانسته بود تنها چمدان را به رسم امانتداری به دست آنها برساند. شوکت ، آنقدر کودک بود که ندانست ، چه چیزی رخ داده ، اما از ته قلبش میخواست که آن مردم و همسآیگان از حیاط خانه‌ی پدربزرگش خارج شوند، و او هلوی درون حوض را برداشته بلکه آن ماهی گلی ، باز زنده شود،  آنگاه او هلو را بر روی شانه‌ی دیوار گذارد. تا بلکه گربه‌ی سیاه‌دل ، با خوردن آن ، از خیر خوردن پرستو بگذرد.     _سالها گذشت و شوکت از آن دوران به آرامی عبور کرد.  هر چه بزرگتر که شد ، مهر و محبت دستان پدربزرگش را بیش از پیش لمس نمود. همه وقت و همه جا با وی همراه گشت. او بطور اکتسابی و دلخواه ، اغاز به یادگیری قانونهای نانوشته و رسم رسوم های رایج در عُرف بازار نمود . او ، با تماشای حوادث و وقایع روزمره ، یاد گرفت که چگونه با هر مسئله ای برخورد و از هر حادثه ای سربلند بیرون بیاید . او در گرفتن حق و حقوقش توانا و موفق بود . او بجای بازی کردن با کودکان هم سن و سالش ، با بزرگان و اهل کسبه‌ی بازار ، وقتش را میگذراند. از همان کودکی حاج‌آقا بزرگ ، حساب خاصی بروی وی باز کرد . و او نگین تاج پادشاهی‌اش شد. شوکت و علی پسرعمو و دخترعموی یکدیگرند اما با هم روابط گرم و صمیمانه‌ای ندارند. علی ساکت و درونگراست، بی آزار و خاموش، برخلاف شوکت ، که شر و شور است و سرش درد میکند برای گرفتاری، او و علی تنها نوه‌‌های ارباب صیقلانی هستند . ارباب صیقلانی ، مردی خَیِر و متواضع بود ، او را همگان به اسم حاج اقابزرگ درون شهر میشناختند . و به کارهای انسان دوستانه‌اش معروف بود.  ، علی از دست حرف مردم و برای درآمدن از زیر سایه‌ی پدربزرگش ، خانواده را ترک کرد و گوشه ای از محله‌ی سرخ ، مغازه‌ای اجاره نمود ، و پیشه‌اش لحافدوزی شد ، او هرگز ازدواج نکرد ، اما روزگارش بر عشقی عجیب و بی مانند گره خورد . گویند که روزی در نگاه اول، عاشق و دلداده‌ی دختری خوش سیما گشت، ولی دخترک ساکن این محل و یا شهر نبود ، حتی از اهالی شهرهای اطراف نیز نبود ، بلکه مسافری از عالم غیب بود که کسی نمیداند از کجا آمده و به کجا رفته است . شوکت نیز در غیبت پدرش ، عصای دست حاج آقابزرگ یعنی پدربزرگش شده بود ، که از بس به تنهایی امور کسب و کار و هجره های پرتعداد حاجی را گردانیده بود ، که همگی او را بخوبی و نیکی میشناختند ، در مقابلِ شوکت ، همگان دست به سینه و آماده باش بودند ، شوکت به صغیر و کبیر باج نمیداد و حق را از ناحق ، تمیز الَک میکرد . سرش درد میکرد برای گرفتاری و جنگ و جَدَل . از هیچ بحران و چالشی ، روی گردان نبود ، و با فراق باز به استقبال ماملایمات میرفت. او سالهای نوجوانی و اوایل جوانی‌اش را آنچنان در انجام امور بازار ، ارباب رجوع ، سرکشی به امور امریه ، املاک و رفع و رجوی مصائب و معایب سپری کرد که یادش رفت عشوه و ناز و ادای معمول و رایج درون دختران دم بخت را بیاموزد. او هربار از تعریف و تمجید بزرگان و اهل فن و کسبای قدیم و اصیل بازار در خصوص خصلتهای خوب و موفق خویش ، نیرویی هزار برابر از پیش میگرفت ، گویی همین تعریف تمجیدها برای خوشبختی ‌اش کافی بود. آخرین روزهای زمستان طی می شود و بهار در راه است. به تدریج از سرمای هوا کاسته می شود. باران متوقف شده ولی آسمان هنوز ابری ست. خروس می خواند و سگ پارس می کند. شوکت پر انرژی و حاج‌آقا‌بزرگ  بی‌رمق و بدحال است و توانِ حرکت ندارد. چهار ستونِ بدنش خشک شده و قادر نیست خود را تکان دهد. دکتر به شوکت وعده داده که حاج‌آقا بزودی بهبود یافته و سلامتی و توانش را بازمیابد. یک سال دیگر نیز به پایان رسیده بود و  روزها یک به یک خط خوردند ، و ماهها از تقویم عبور کردند تا که آرامش شهر ، جایش را به شلوغی و داغیِ بازارِ شب عید میداد . در ازدحام مردم و شلوغیه خیابانها و گذرهای منتهی به مرکز شهر ، کلانتری ها و شهربانی  نقش و وظیفه‌ی ِ برقراری نظم و آرامش را برعهده داشت.  آن روزها ، مردمان شهر ، سری نترس و دلی دریایی داشتند ، آنها در لحظه زنده بودند و تمام و کمال ، تک‌تک ثانیه ‌هایشان را زندگی میکردند ، و ترسی از قانون و صاحب قدرت نداشتند ، تنها معیار و ملاکشان ، گرفتن حق و فریاد زدن صدای آزادی ، و ابراز وجودشان بود. بعبارتی ، همگان میدانستند که هر چالش و دردسری ، همچون صحنه‌ی آزمون و امتحانی‌ست که آنان را در بازیِ زندگی ، مَحَک میزند. پس بسیاری از اهالی شهر ، منتظر فرا رسیدن چنین لحظه‌ای بودند . تا به جنگ و نَبَرد با بی‌عدالتی و ظلم بروند ، و اینگونه جوهره‌ی وجودی‌شان را به مَحرز  نمایش بگذارند و خود را اثبات نمایند . از اینرو معیارها به گونه‌ای غیرمتعارف و غیرمعمول شکل گرفته بود بعبارتی عده‌ای انگشت شمار در سطح شهر بدلیل درگیری های متعدد و شهامت و شجاعتی فاقد عقل سلیم و خالی از منطق در دعواها و زد و خوردهای فیزیکی ، سرشناس و شهره‌ی شهر شده بودند و در آن دوره‌ی زمانی و مقطع کوتاه از زمانه به اسم لات شناخته میشدند، البته این عنوان در آن دوره به هیچ وجه بارِ منفی نداشته و دارای عرج و احترامی خاص بود. در نهایت بین لاتهای متعدد شهر ، به ندرت و انگشت شمار بودند که پایبند و وفادار به چهارچوب و مرام مسلک ویژه‌ی لاتی باقی بمانند زیرا دوره‌ی چاقو و چاقوکشی به سر آمده بود و گنده‌لاتهای شهر آموخته بودند که با محبوبیت و شهرتی که میان جمیع اهالی شهر بدست آورده اند میتوانند به طریقی برای امرار معاش و کسب درآمد از بُرِش و نفوذ کلامشان در برقراری نظم و آرامش بهر ببرند . در این بین اسم سه الی چهار نفر در کل سطح شهر ، برازنده‌ی لقب گنده‌لاتی بود. که همگی با ژاندارمری‌ها و شهربانی ها در سطح شهر همکاری میکردند ، و بسته به موقعیت مکانیشان ، ابراز وجود کرده و فعالیتهایشان را در همان حوزه انجام میدادند و با زدوبندهای غیرقانونی‌ای که در خفا و پشتِ‌دست داشتند ،سبب برقراری صلح و ارامش و حفظ امنیت شهر میشدند. آنها از نفوذ حرفشان در میان انبوه مردم استفاده‌ی مثبتی میکردند و در هر دعوا و اختلافی با پادرمیانی و وساطت موجب ختم به خیر شدن ماجرا میشدند.   در یک روزِ شلوغ ، قبل از فرا رسیدن سال جدید ،  در آخرین روزهای زمستان، شوکت در روزگارش به یک بازی جدید از بازیهای فلک و سرنوشت فرا خوانده شد. در یکی از هفته های اسفندسوزِ تقویم ، گذر هفته به پنجشنبه‌‌ای خاص رسید ، شوکت سَرِ هُجره‌ا‌ی که بعد از پُلِ رودخانه‌ی زَر ، ابتدای دهانه‌ی بازارچه‌ی چوبیِ میوه و تَره‌بار بود ، ایستاده بود و با صدای نخراشیده و محکمی ، تعداد کیسه های برنجی که از انبار به داخل هجره میبردند را میشمرد. او آنروز ، برای اولین بار با یک نگاه به مردی غریبه و بیگانه دلش لرزید. گویی برای اولین بار چیزی در دلش نجوا کرد و لبریز از حس زن بودن ٬ گشت . آنقدر که شمارش کیسه های برنج از دستش در رفت و خیره به خط و خطوط زخم‌های دشنه ای که برصورت مردی غریبه نشسته بود ماند. و این آغاز تغییر و تحولات در زندگی شوکت بود. او پیچید به دور عشقی عجیب,  تند و شدید. همان آتش عشق تندی که زود فروکش میکند. او یک دل که نه ، صد دل عاشق و شیفته‌ی گنده‌لات شهر شده بود.   زن سرکش و مردانه مسلکی که آوازه‌اش از باب بالامَنِشی و بلندطبعی در کل شهر شُهره‌ی عام و خاص بود در نهایت تن به رسم و رسوم رایج آن روزهای اجتماع داد ، خودش هم نفهمید که چه شد برق عشقی کورکورانه بر عقلش تسلط یافت و با لجاجت و سرکشی ، رو در روی حاجی ، ایستاد و خودش را از ارث میراث محروم کرد ، و درمقابل خوشی کوتاه مدتی را پس از ازدواج تجربه نمود. او با گنده لاتی بنام عظیم هشتی، که درون سجل (شناسنامه) محمد سوادکوهی نام داشت  ازدواج کرده بود. شوهرش از طایفه‌ی قوام السلطنه بود ، و شجره‌ی طولایی داشت. که جزء تبعیدی های این شعر محسوب میشدند. اما شاخه‌ی مربوط به عظیم در این شجره‌ی قطور ، با خلاف و قانون شکنی پیوندی ناگسستنی خورده بود. عظیم هشتی ، شغل خاصی نداشت و به عبارت آن دوره زمانه ، زرنگ نان خودش بود ، در قمار حاضر و ناظر بود ، حکم اخر در دادگاه خیابانی به تیغ تیز دشنه‌ی عظیم هشتی ، صادر میگشت. یکبار هم که قسم خورد تا دشنه را خاک کند ، و دو روز بعد برای نشکستن قسم و قولش ، بجای دشنه ، تیزیه کوچکتری بنام گازان را در جورابش گذاشت. و روز از نو ، روزی از نو.   پدربزرگ شوکت ، از روی تجربه  ازدواج عظیم‌هشتی با نوه‌اش ،را اشتباه و غیر ممکن میدید. اما هرگز تصور شنیدن حرفی ، بالاتر و غیر از حرف خود را نمیکرد. هرگز انتظار ، رفتار و تصمیمی برخلاف میلش را از شوکت نداشت.  اما زمانه برخلاف افکارش گذشت.    – یکروز معمولی بود ، یک پنجشنبه‌ی بارانی و متفاوت. حسی خاص درون ، شهر ، بی خیال قدم میزد. از کنار عابران که عبور میکرد ، بی اختیار در وجودشان رخنه میکرد. ناگاه رهگذران ، دچار اضطراب میشدند. دچار استرس ، یا وقوع یک پیش آمد.  – حمام حاج‌اقابزرگ در مرکز شهـــر، روزهای پنج‌شنبه شلوغ بود .  زیرا از سخاوت حاج‌اقا‌بزرگ ، روزهای پنجشنبه برای فقرای شهر ، استفاده از حمام رایگان بود. اما این امر برخلاف میل باطنی حاج‌اقا بود. ولی از سر ناچاری و برای احترام گذاشتن به نظر عزیز دردانه‌اش ٫شوکت٬ ناچار به پذیرشش شده بود . حاج‌اقا خودش بر این باور بود که چنین قانونی سبب مشخص شدن فقرا از عوام میشود ، و ممکن است افرادی از سر آبروداری و غرور ، و یا خجالت ، نتوانند از چنین امتیاز و فرصتی استفاده کنند . همواره حاج اقا میل داشت که روزهای پنج‌شنبه ، استفاده از حمام برای همگان رایگان باشد. تا بدین ترتیب ، سبب الک کردن و جدا نمودن فقیر از دارا نشود . حاج اقا اخلاق خاص و مخصوص بخود را داشت . او عادت داشت تا در طی انجام هرکار خیری ، خودش شخصا ، حضور بیابد ، و شاهد جریان امور باشد .  این امر که او میل داشت ، در لحظه‌ی خیرات و یا کمک به مردم ، خودش شخصا حضور بیابد، برایش یک چالش شده بود زیرا او سالخورده و مریض بود . و عادت به شیکپوشی و آراستگی برایش اسباب زحمت و صرف انرژی بیشتر میشد. او تمام عمرش را اینچنین در برابر چشمان عموم ظاهر شده بود . اینکه حضورش را واجب و مهم میدانست ، دلیل بخصوصی نداشت . تنها دلیلش هم آن بود که از شادی مردم ، شاد میشد. و  احساس ، موفقیت میکرد . بی‌شک احساس بهتری از خویشتن خویش می‌یافت. و برایش مدرکی مستند از تاثیرگذار بودن در اجتماع بود.  اما عده‌ای این امر را نشانه‌ی فخرفروشی میدانستند. در محله‌ی کوچکی بنام  ٫زیرکوچه٬  که دقیقا در مرکز شهر و خیابان اصلی شهرداری ، واقع گشته بود ، همگان میدانستند که روزهای جمعه ،در نانوایی محل ، نان صلواتی‌ست. زیرا بلطف حاج‌اقابزرگ ، نان بطور صلواتی پخت میشود و همواره شخص حاج‌اقابزرگ ، درون نانوایی ، کنار شاطر ، می ایستاد تا با لبخندی مهربانانه و پاک ، و حرکاتی که از فرط پیری کمو بیش آهسته، گشته بود ، بروی خمیرهای چانه‌ی نان قبل از ورود به تنور ، دانه‌های سیاه خشخاش را بریزد. ریختن خشخاش برای او مثل بازیگوشی و شیطنت کودکانه بود. اما بازیگوشی ای که آنقدر بزرگ و مهم بود که یک محله را ، از برکتش بهره‌مند میساخت. – شوکت اما بتازگی چندین بار پیش افرادی بیگانه و یا آشنا گفته بود که بعد از ازدواجش با عظیم هشتی، حاج‌اقا کم‌کم بدلیل پیری ، عقلش ضایع گشته. و چنین حرفهایی ، بعنوان بروز علائم هشدار و نشانه‌های آغاز یک اختلاف سلیقه ، سریعا درون دهان ها ، یک کلاغ ، چهل کلاغ میشد. اللخصوص که بتازگی پس از ورود عظیم‌هشتی به زندگی شوکت، شکافی باریک اما عمیق بینشان شکل گرفته بود. لحظه به لحظه این شکاف عمیق‌تر میشد ، و به طولش افزوده میگشت. شوکت و حاج آقابزرگ     ‌(پدربزرگش) در یک شهر ، یک محله ، یک کوچه و یک خانه زندگی میکردند اما سکوتی که بینشان حاکم گشته بود ، نماد و علامتی گویا از دلخوری و رنجیدگی حاج‌آقابزرگ نسبت به نوه‌اش شوکت بود.  شوکت به رسم سابق زیرلب ، بسم‌الله میگوید ، در را پشت سرش می بندد. لبه‌ی چادرش لای درب گیر میکند . او درب را بازکرده و چادرش را آزاد میکند. در چشمان او کوچه خاموش تر از دیروز است. سایه ها یخ زده اند ، روزهای شوکت ، بدون حضور آقابزرگ ، معنا و مفهومی ندارد. زیرا در محیط کوچک بازار و کسبا ، حرفها زود میپیچد. همگان از دعوا و اختلاف شوکت با آقابزرگ باخبرند . حتی رفته‌گر محل ، نیز به شوکت بی‌محلی میکند و جواب سلامش را نمیدهد ، شوکت از زیرکوچه خارج میشود و از عرض خیابان اصلی عبور میکند. بچه گربه ای از بالای درخت ، دنیا را از نگاهه یک گنجشک ، تجسم میکند . اما نمیتواند درک درستی از چنین تصوری پیدا کند. پس بناچار ، اینبار خودش را در نقش یک میوه میبیند . باز سخت است . شاید همین که در نقش خودش بماند ، راحت تر باشد . سپس به سوالی بر میخورد ، او وقتی پایین بود ، تمام گنجشکها ، بروی همین شاخه بودند. حال که بالاست ، تمامشان پایین هستند . سپس مادرش را صدا میکند. اما مادرش کنار سطل زباله ، بی توجه به حضور گنجشکهاست . و خیره و مات و مبهوت ، قفل کرده بروی قدمهای شوکت، ونمیداند تقصیر از جبر روزگار است یا این جماعت ناسازگار؟...    _شوکت از نانوا ، نان میخواهد ،ولی..... کمی بیش از حد ، معطل میشود ، در نهایت نانوا با بی اعتنایی دریچه‌ی کوچکی که برای مشتریان است را میبندد، تا غیر مستقیم‌ترین اعتراضش را برساند. بچشمان شوکت ، روزگار تیره و سیاه میشود ، در غیبت نور ، دلش در سیاهی می لغزد.  در ذهن مخشوشش می تراود یک سوال، سوالی از جنسِ تردید ، که امروز مگر تعطیل است!؟ با خودش میگوید: این نیز بگذرد. کمی بعد از راسته‌ی ماهی فروشان ، از دالانی تنگ که حکم میانبر را داشت ، سمت هجره‌ی دوبَر  دادافرخ که قهوه‌خانه‌ای قدیمی و دود گرفته بود رفت تا مانند همیشه از موقعیت مکانی و امتیاز دو درب در دو سویش ، بهره ببرد . زیرا ، یک درب قهوه‌خانه از سمت پاساژ سالار و درب دیگری به سمت مسجدصفی راه داشت. از چند پلکان پایین رفت و به رسم سابق ، یاالله گفت ، و داخل هجره شد ، استکان ها در بین زمین و هوا ، ایستاده بودند ، و کسی نفس نمیکشید . گویی از ورودش همه شوکه بودند ، پیرمردی گاری‌چی ، خیره به شوکت ، خشکش زده بود ، گویی در لحظه‌ی فوت کردن چای درون نلبکی ، از وی عکسی گرفته باشند. حتی مگسی نجنبید . و همزمان ، پس از نگاه تند شوکت به مشتریان درون قهوه‌خانه ، همگی به حرکت عادی و روزمرگی های خود ادامه دادند . و خودشان را مشغول نشان دادند تا از پاسخ سلامش تفره رفته باشند . شوکت با خشم ، و ابروهای گره خورده از طول قهوه خانه عبور کرد ، ولی آنسوی هجره برخلاف سابق ، درب قفل شده بود. شوکت نگاهش را سوی شاگرد فرخ ، نشانه رفت ، شاگر فرخ که لونگ قرمزی را تابانده  و بروی عرق گیر سفیدش گذاشته بود ، از ترس پاسخگو شدن به شوکت ، به دروغ سوی درب دیگر مغازه را نگاه کرد و گفت : بـــــ‍ـٓـله اوستـــاٰ!... آب جوشــــه؟... اومدم اومــدم...  ®شوکت از مسیری که آمده بود بازگشت و مسیر اصلی را پیمود ، تا که عاقبت نزدیک به حمام حاج اقا بزرگ رسید. از دور پدربزرگش را دید. طبق روزهای پنجشنبه ، بروی نیمکت چوبی خود نشسته بود و دستش را به عصای چوبی ، ستون کرده بود. از نگاهه شوکت ، یکجای کار میلنگید. دقیق تر نگاه کرد. چشمش به دستمال کوچک گردن پدربزرگ افتاد. در نگاه شوکت پُرواضح بود که دستمال را پشتورو بسته. اما چون هر دو سمتش زیباست ، کسی متوجه‌ی چنین اشتباهی نشده. شوکت بخوبی میداند که سمت سـُـرمه‌ای رنگ و گلدار ، باید روی به بیرون بماند ، اما برعکس سمت فیروزه ای رنگش بیرون مانده. لحظه ای وجدانش درد میگیرد زیرا از کودکی این خودش بوده که هر صبح ، دستمال گردن حاج‌اقا بزرگ را میبسته ‌ . اما حال چندین روز میشود که بخاطر جر و بحث و اختلافات ، صبح ها به پدربزرگش کمک نمیکند و در همان خانه ی ویلایی و قدیمی ، آنسوی حیاط ، در اتاق زیر درخت آلبالو، همراه شوهرش زندگی میکند.  حال تصور صحنه‌ای که حاج اقا بزرگ ، با دستان مریض و لرزانش ، به تنهایی سعی در بستن دستمال گردنش را دارد ، شوکت را اذیت میکند ، آنگاه درد عذاب وجدان بر وجودش قالب میشود.  پنج شنبه‌ی یک روز بارانی در اواخر زمستان  بود که حاج‌اقا بزرگ فوت نمود و غمی صدافزون بر دل شوکت نهاد . زیرا روزهای آخرین عمرش را در قهر و اختلافات بسر شده بود. سپس چند صباحی نگذشته بود که او با مرگ همسرش بیوه گشت. شوکت که باردار بود ، به محله‌ای بنام ضرب نقل مکان نمود ، زیرا وکیل حاج اقا بزرگ تمام دارایی و اموال حاج اقابزرگ را بنابر وصیتش به امور خیریه و کارهای  عام‍‌ المنفعه اختصاص داد.... 

  

    ★داستان دوّم★               
                _ مختصری از روزگار ِدخترکی بنام نیلیا....
  

  شوکت صاحب فرزندی پسر شد اسم پسرش را شهریار نهاد، و با کوله باری از غم به زندگی ادامه داد ، در حوالی همان سالها بود که گوشه‌ی دیگری از محله‌ی کوچک ضرب ، دختربچه‌ای بدنیا آمد ، درون سجلد (شناسنامه) اسمش را گذاشتند آیلین ولی مادرش اورا نیلیا صدا میکرد. -نیلیا دخترکی خیالباف،با رنگ گندمگون ، موههای پسرانه و کوتاه، که بیش از حد  ساکت و درونگرا بود. مادرش تمام دنیایش بود. مرز دنیا در نظرش تا همان کاج‌های بلندی بود که گاه از سرکوچه ، میتوانست نوکشان را در دوردست ببیند. او دختربچه‌ای بیش نبود که فهمید جای فردی با عنوان و نقش پدر در زندگی اش خالی‌ست. اما غرق در کودکانه‌هایش بود و هر شب از پنجره‌ی کوچک اتاقش به آسمان خیره می‌ماند به امید شکار لحظه‌ی عبور شهاب‌سنگ، لحظات را به نظاره مینشست ، و همواره خوابش میبرد. اما در نهایت شبی گرم و تابستانی ، که خیره به آسمانی گشاد و باز ، مانده بود  پس از مدتها توانست لحظه ی عبور شهاب‌سنگی را شکار کند ، آنگاه از شدت شوق و شعف ، نفس کشیدن را فراموش کرده و زبانش  بند آمده بود . و تازه دریافت که در آن لحظه ی موعود ، هیچ آرزویی برای خواستن ندارد . و فی البداعه از ته قلب خواست ، که بتواند مادربزرگش را یکبار ببیند....  ∞8∞{ راوی؛ اما او بخوبی نتوانسته بود معنا و مفهوم فرق بین دنیای زندگان با مردگان را درک کند، زیرا تنها در یک حالت چنین آرزویی قابل برآوردن بود، آنهم اینکه او مبتلا و دچارِ حادثه‌ای به نامِ مرگ شود ، تا بتواند به نزدِ مادربزرگش برود }∞8∞  _زیرا بارها از مادرش شنیده بود که مادربزرگ و پدرش در تصادفی شوم ، از دنیا رفته‌اند. از آن پس او دیگر اشتیاقش را برای مشاهده و شکار لحظه‌ی عبور شهاب سنگ از دست داد و چندی بعد در یک غروب از روزهای گرم و طولانی تابستان ، موفق شد که انتهای کوچه ی کوچک و خاکی شان ، با پسرکی هم‌سن و سال خودش و لاغر جسته و سبزه به اسم داوود ، دوست شود.  او توانسته بود یک همبازی خوب و رفیق صمیمی را کشف کرده و به داشتن چنین دوستی دلخوش شود. او در بازی کردن و یا رقابت‌های کودکانه ای که بین بچه‌های کوچه جریان داشت همواره نفر آخر بود. و هیچ توجه و تمرکزی بر اصول و مبنای بازی نداشت زیرا تمام وجودش محو تماشای پسرکی زشت و لاغراندام بنام داوود شده بود. او میدانست که داوود ساده و دست و پا چلفتی‌ست ،  اما باخودش میگفت که هرچه باشد ، درعوض‌ حاضر شده تا با او همبازی و دوست باشد. در نظر دختر بچه‌ای شش ساله که تمام زندگی اش را درون خانه سپری کرده و هیچ برادر خواهر و یا فامیلی ندارد ، داشتن یک دوست ساده ، یعنی داشتن یک دنیای جدید و نو. او چند باری با مادرش به خانه‌ی همسایه ، رفته بود چون مادرش با مادر داوود دوست بود. و چندباری هم در پارک ، بطور تصادفی همدیگر را دیده بودند و لحظاتی را در کنار یکدیگر سپری کرده بودند.  همواره حین بازی قایم‌باشک ، نیلیا جایی برای پنهان شدن نمیافت، و در عوض داوود خودش را به ندیدن میزد تا شاید برای یکبار هم که شده، نیلیا نفر آخر و بازنده نباشد . نیلیا ، در افکارش به یک سوال برخورده و درونش غرق گشته بود. سوالی که بظاهر بی‌معنا و بیخطر بود. سوالی که همراه جوابی مشخص و ساده بود. اما از درک نیلیا خارج بود. و بارها این سوال را از مادرش پرسیده بود. ♪نیلیا؛ مامان‌ژونی من پسرم؟  مادرش؛ نه!.. تو گلدختر منی . تو تاج‌سر منی . تو نفس منی .    نیلیا؛ تورو خدا جدی جوابمو بده مامان‌ژونی ‌ . من دختر نیستم .  مادرش؛ تو فرشته‌ی خوشگل منی ، درضمن باید یاد بگیری که‹ به جنسیت خودت به اصالت و به شجره‌ی خودت به لهجه و سرزمینت افتخار کنی ، نه اینکه ازشون فرار کنی›  .   ®این حرفها بیشتر دختربچه‌ی شش ساله را گیج و سردرگم نمود ، و از حرفهای سنگین مادرش فقط چند واژه را بخاطر سپرد و زیر لب با خودش تکرار کرد: ‹من باید به ژستیت خودم به اصابت و به حنجره خودم به گنجه و زیرزمینم افتخار کنم نه اینکه ازشون فرار کنم.›  -®(مادرش هرگز به عمق حرف فرزندش توجه نکرد . زیرا چیزی که عیان بود ، چه حاجت به بیان بود!  اما در تصور نیلیا ، یک جای ماجرا میلنگید. زیرا باور چنین حقیقتی ، کمی برایش دشوار بود . او کوچکتر از آن بود که بفهمد جنسیت را چگونه و بر چه مبنا و اساسی تعیین میکنند. او دریافته بود که تمامی بچه‌های کوچه  ، به دو گروه مشخص تعلق دارند . یعنی یا پسرند یا که دختر. ولی چنین مبحث ساده و پیش‌پا افتاده‌ای که نیاز به تفکر و تصمیم گیری نداشت. پس چرا او سردرگم و پریشان میشد. پس از مدتی ، دیگر به این موضوع فکر نکرد و  او تمام دغدغه‌اش ، اجازه گرفتن از مادرش ، برای بازی در کوچه بهمراه بچه‌های دیگر شده بود.  ولی هدف اصلی اش بازی کردن نبود بلکه دیدن و ملاقات با همبازی و رفیق شفیقش بود. او کم حرف و درونگرا بود . و همواره درحال اندیشیدن به حقیقتهای موجود و کشف ناشناخته ها بود. یک غروب در حین بازی‌های کودکانه ، رفیقش داوود را هول داد و داوود به تیرچراغ برقی چوبی وکج ، برخورد کرد و گوشه‌ی لبش شکافته شد. و مابقیه ماجرا... خون، گریه، غصه، تنبیه از جانب مادر، و ممنوعه ‌البازی شدن در کوچه. _او در همان پاییز ، هدفی جدید را پیدا کرد. و تمام عزمش را برای رسیدن به ان جذب نمود‌.   نگاه کردن به آسمان ، باز آغاز گشت. اما اینبار در روزهای روشن به اسمان خیره میشد ، نه شبهای مهتابی.  او  به امید مشاهده‌ی یک رنگین کمان ، اینبار نگاهش را به آسمان دوخته بود، ... او هرگز موفق به دیدن رنگین کمان نشد و در پاییز همان سال بود که دچار یک حادثه‌ی شوم و نأس گشت . او مبتلا به رسم تقدیر گشت و جسم زمینی‌اش را به این کُره‌ی خاکی و اجاره‌ای پس داد  او اولین و پاک‌ترین فردی بود که از روی بچگی و بیخبری لحظه‌ی دیدن عبور شهاب سنگ در آسمان ، یک آرزوی اشتباهی کرده بود و خودش را به جَــبری خودخواسته محکوم نموده بود، از اینرو روحِ پاک و معصومش اجازه یافت تا پس از مرگ نیز در زمین و کنار و همراهه روحِ مادربزرگش بماند، حال نیلیا از حقایق بیخبر است زیرا لحظه‌ی جدایی از جسم زمینی خود کوچکتر از آنی بود که معنا و مفهوم مرگ و زندگی پس از مرگ را دریابد ، او پس از خروج از کالبدش ، از محدودیت و اسارت در زمان و مکان آزاد گشت ، اما از روی عادت و به رسم آدمیانِ خاکی ، خودش را پایبند گذر ایام نمود  هرچند که او تنها به خیالِ خام و کودکانه‌اش به زنجیر زمان و مکان بسته شده بود ولی در عمل او هر از چندگاهی دچار تداخل و عدم هماهنگی در ریتم یکسان و پابرجایِ گذرِ زمان میشد، او همانند پریان دره‌ی گلمرگ ، از عطر گلهای بهشتی و معطر و عطر خوش عود و کُندور تغذیه کرده و شیفته‌ی عطر نان بود ، زیرا او را به خاطراتی خوش از زندگی در کنار مادر میبرد ، در این شرایط عجیب و غیرمعمول ، مادربزرگ پیر و دانای نیلیا برای پرهیز از تداخل در زندگی آدمیانِ خاکی ، یک خانه‌ی خالی و نیمه متروکه که خالی از زندگی بود را در انتهای کوچه‌ی میهن ، ویط گذر محله‌ی ضرب یافت ، و ازدست برقضا همسایه‌ی خانه‌ی شوکت خانم و پسرش شهریار در انتهای بن‌بست خاکی و باریک گشت. خانه‌ی متروکه‌ای که بچشمان و نظر نیلیا در ابعادی متفاوت از روزگار سه‌بُعدی آدمیان‌خاکی ، بسیار تمیز و معمولی بود . او گاه از پشت قاب پنجره‌ی چوبی خانه ، به امتداد کوچه‌ی خاکی و خلوت می‌نگریست ، تا بلکه گربه‌ای تکراری و  آشنا از عرض آن رد شود ، ..... و اما در عالم زندگی و زندگان ، داوود و شهریار یک دوست و رفیق صمیمی جدید و باوفای دیگر بنام سوشا یافتند ، و هرسه با هم همکلاس و همراه هم بزرگ شدند سالها گذشت..... نیلیا همراه مادربزرگش در آنسوی محله‌ی ضرب و در انتهای کوچه‌ی میهن ، در همسایگی شوکت خانم و پسرش شهریار ، بسر میبرد. نیلیا ، دخترک نوجوان  پاک و معصوم ، ، شب هنگام ، قبل خواب ، رادیوی کوچک مادربزرگش را برداشته و صدایش را بی‌نهایت کم میکند ، تا مادربزرگش که بالای تخت خواب به خواب فرو رفته را بیخواب نکند . نیلیا بیدلیل عادت و علاقه به پیدا کردن فرکانسهای رادیویی دارد که با زبانی خارجه ، در حال پخش باشد. او اصلا زبان خارجه بلد نیست . ولی شنیدن صدای رادیویی بیگانه ، به او حس رضایت و آرامش هدیه میکند . نیلیا بیش از حد خیال‌پرداز است. و تخیلی پرکار و فعال دارد . اما مرز بین حقیقت و خیال را بخوبی میشناسد . بلکه او به علت تنها بودن ، و زندگی در کنار مادربزرگی پیر و کمحرف ، عادت کرده تا اوقاتش را با افکارهایی عجیب و منحصربفرد پر نماید . او ذهنی بازیگوش و تخیلی فانتزی دارد. تک تک گربه‌های کوچه‌ی بن‌بست شان را به اسمی خاص نامگذاری کرده به گربه‌ی  نر و سیاهی که یک چشمش را از دست داده میگوید کاپتان جک ویا به گربه‌ی نر و مُسن‌تری که همواره با کاپتان‌جک وارد جنگ برسر قلمرو میشود و اندام پُف‌ کرده و عضلانی‌تری دارد میگوید ، پهلوان پنبه و باتوجه به خصوصیات و ظاهرشان ، برایشان شغلی برگزیده .او طی این چندصباحی که با گربه‌های کوچه معاشرت خیالی برقرار کرده ، آماری دقیق از نسبت های خونی و فامیلی گربه ها با یکدیگر را به دست آورده . آنچنان دقیق که احتمالا خود گربه‌ها اینچنین از شجره‌ی خانوادگی‌شان آگاه نیستند . نیلیا خوب میداند که گربه‌ی ماده‌ی سفید و مسن کوچه که بنام بانو برفی میشناسد ، فرزندخوانده‌ی آن کوچه محسوب میشود ، زیرا چندین سال پیش ، در زمستانی سخت ، و میان بارش شدید برف ، بانوبرفی را که بسیار کوچک بود ، یتیم و تنها ، درون پیچ و خم محله‌ی ضرب یافت ، که از شدت سرما رَمَقی برای راه رفتن و یا ناله کردن نداشت ، نیلیا انرا به خانه‌ی انتهای کوچه‌ی میهن آورد ، تا از مرگ نجات یابد، و سرانجام گربه ی کوچک را بنام بانوبرفی اسم گذاشت، و حال پس از سالها ، کاپتان جک ، پسر ناخلف بانوبرفی‌ست ، و خودش نمیداند که گربه‌ی رغیب و سیاهی که بنام پهلوان پنبه ، درون کوچه شاخ‌وشانه میکشد ، پدر حقیقیش است. نیلیا از انکه چنین راز بزرگی را در سینه پنهان داشته ، احساس غرور میکند . و این ماجرا را همچون غصه‌ی رستم و سهراب میپندارد. او در خیالاتش با تیرهای چراغ برق کوچه‌شان دوست شده و در حین عبور از کنارشان ، در دل خود و زیرلبی ، با آنان سلام‌و احوال پرسی میکند .  نیلیا سراپا غرق در دنیای ساختگی و توهمات خویش است. او دیرزمانی‌ست که از معاشرت با افراد اجتماع دست شسته و به تنهایی اخت و به خیالبافی خوی گرفته. از فرط تنهایی همواره با خودش حرف میزند و تشنه‌ی یافتن راهی‌ست تا از سیر یکنواخت زندگیش خارج شده و معاشرت با دیگران را تجربه کند. و ازاین روست که مدتهاست به تخیلات خود پناهنده شده و در تلاشی همه جانبه برای برقراری یک رابطه بین دنیای خیالی و حقیقت زندگانیش دنبال پلی باریکی بین حقایق و اوهام است. و در این میان از هیچ تلاشی روی گردان نشده. او بتازگی در ناامیدی از معاشرت با انسانها ٬ روی به گربه‌ها اورده . زیرا براستی که در دنیای وانفسای زنده‌ها ٬ این تنها گربه‌ها هستند که او را میبینند و وجودش را حس میکنند. او همواره به سوالاتی بی‌جواب می‌اندیشد. ولی هیچگاه موفق به یافتن پاسخی مناسب نمیشود. او چندصباحی‌ست که پی به موردی جدید و سحرآمیز برده ولی سکوت پیشه کرده  و به مادربزرگش هی‍ــــچ نگفته. او چندی‌پیش در عبور از غروب یک پنج‌شنبه‌ی خیس و بارانی ٬٫ چتـــرش را زیر بارش شدید باران بست. تا بلکه خیس شدن زیر باران را تجربه کند. اما در پایان مسیر دریافت که برخلاف انسانهای اطرافش و تمام رهگذرانی که در عبور از سنگفرش پیاده‌رو از بارش باران خیس میشوند ، به هیـــچ‌وجه او خیس نمیشود. گویی که وجودش خالی از کالبد و جسم است.